خط الراس دارآباد به توچال

ساخت وبلاگ
با دوستان هماهنگ کرده بودیم خط الراس دارآباد به توچال را پیمایش کنیم. بعد از مدتها کوله سنگین بسته بودم که در قله توچال شب مانی کنم. از مسیر دراز لش به سمت دارآباد رفتیم و شیب تندش، نفس گیر بود. در قله داراباد با توجه به زمان بندی، دوستان از ادامه دادن مسیر منصرف شدند و من تهنا( تنها) تیغه و ادامه مسیر را پیمایش کردم. روی تیغه بودم و خاطرات با پدر، بر من چون باد روی تیغه، هجوم میاورد. اخرین باری که روی تیغه بودم، با پدر بود. هفته قبلش گفته بودم، این مسیر را خواهم رفت و او هم اعلام امادگی کرده بود، اما گفته بودمش: شما نمیتوانید. خیلی بهش بر خورده بود، : پسر من تو را کوهنورد کردم حالا... چند روز بعد مادر آمد و گفت: بابا ازدستت دلگیر است. پس با هم آمدیم. وسط های تیغه بودیم که بابا سقوط کرد و زخمی شد. خودم را رساندم بالای سرش و کیف کمک های اولیه را در آوردم و زخمهایش را بستم، گفت این را هم اوردی؟ نگاهش کردم.... نگاهم کرد.

دیگه تیغها تمام شده است و احتمال خطر کاهش پیدا کرده. فکر نمی‌کردم، این برنامه تهنا( تنها) بیاییم، اما، روزگارست دگر، با هر چی به تو میفهماند، آنچه فهماندیست. سیاه بند را رد میکنم. چون تنها بودم، مجبور شدم دقت بیشتر و احتیاط کنم و آثار خستگی در پاهایم، نفسم، جسمم، مشهود شده است. تازه متوجه میشوم وقتی تهنا( تنها) نیستم بی باکم، یکه تازی میکنم، امید به دوستان دارم گویی، امید به جمع. و کلی حرف فلسفی و عرفانی و دینی به مغزم هجوم می‌آورند. خسته هستم و حوصله فکر کردن ندارم اما از آن همه تهاجم، یدا.. مع الجماعت در ذهنم ماند. ساعت شش عصر است و باد خنکی میوزد و من نزدیک قله توچال هستم. بشدت خسته شده ام، باورم نیست اینگونه خسته شده باشم. به قله نگاه میکنم و التماس میکنم زودتر برسم. شاید ده سالی میشد که به اینگونه التماس از قله، دُچار نشده بودم. یاد خاطره اولین صعود به توچال با پدر می افتم. سیزده چهارده بیش سنم نبود. پدر آماده و براق بود و زودتر رفته بود رسیده بود قله و مرا میپایید که برسم به قله و من التماس قله میکردم که کوتاه تر شود، که نزدیکتر. و به بابا نگاه میکردم و با خود میگفتم، چگونه او این قدر سر حال است. به قله میرسم، تمام شد. به قله میرسم، پدر دستم میدهد و بغلم میکند.
دوازده ساعت از پای دارآباد تا قله توچال طول کشیده بود. یک نفر دیکر جز من در قله هست، چای کوهی با نبات میگذارم و با هم مینوشیم. یک نیمرو میخورم و میخوابم. سیزده چهارد سال بود در قله توچال، شب مانی نکرده بودم، یک زمانی که دانشجو تربیت معلم بودم با دوستان می آمدیم، میکائیل ،غول کوهنوردی زمان ما بود، حال میکردیم او را ببینیم، خدایش بیامرزد. این روزها کمتر کسی میکائیل را یادش هست. شب از نیمه گذشته است که یک خانم و آقا در باد تند شبانه توچال، به قله میرسند. تنها نباشی، باد تند را هم حریفی. ماه تازه طلوع کرده و از پنجره جان‌پناه، سر برون اورده است، داخل فضای کوچک جانپناه گویی نقره پاچیده اند، همه چیز مهتابی است، دوباره میخوابم و انبوه رویاها تا صبح، می آیند و نمیدانم میروند یا نه. عکس پگاه صبح گاهی قله را از دماوند میگیرم و به پایین بر میگردم.


@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : الراس,دارآباد,توچال, نویسنده : iparchenane بازدید : 198 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 21:20