قلب شیشه ای ها

ساخت وبلاگ
گزارشی شده که کودک دوازده سیزده ساله ای در خیابان رهاست. به آدرس میرویم. نامادریش میگوید، پدرش در زندان است و زن اولش که مادر او بوده ، پسر را نمیپذیرد. کودک را در مغازه ای می یابیم. آثار خودزنی در دستانش مشهود است. پاسخ سوالاتمان را ، صحیح نمی‌ دهد. میگویم؛ هر کدام را که خالی میبندی نوک دماغت قرمز میشود( باز هم دروغ )آخر ها فقط به نوک دماغش انگشت میکشم و جواب صحیح تر و راست تری میزند، یا سعی میکند دماغش را با دستانش مخفی کند و جواب دهد. سعی در اقناع کردنش دارم ، تا بتوانم در مراکز بهزیستی پذیرش بگیرم.
: آقا بعد عاشورا می یام. زنجیر میخواهم بزنم.
؛ باشه
هنوز نا رضاست، میکشم کناری و میگویم: اگر شبها جایی نداشته باشی بخوابی و آواره خیابان ها و پارک ها و خانه های کارگری باشی، بلا سرت می آید. آن وقت بجای اینکه در صف زنجیر زنی محله تان زنجیر زنی کنی باید بری یافت آباد آن سر تهران، زنجیر بزنی که کسی نشناسدت. تقریبا عریان منظورم را از بلا برایش توضیح میدهم. چند بار که برای خداحافظی دست داده بودیم، شُلانه دست داده بود و من این را ناشی از نارضایی اش گرفته بودم و به او انتقال داده ام. بار آخر و پس از اقناع کردنش ،محکم دست میدهد و لبخندی بر چهره کودکانه اش دارد، این چند روز محرم را قرار شد با دایی اش بماند.
ساعت دو گذشته که میرسیم اداره، همکارانم هنوز به احترام ما، ناهار نخورده اند. دو کودک میبینم که گریه میکنند. پلیس امنیت، در مناطق پر خطر شوش، باز دوباره طرح جمع آوری معتادین را گذاشته و این بچه های معتادین جمع آوری شده است. تفنگ دوران بچگی خودم را در می آورم و شروع به تفنگ بازی میکنیم. تفنگ قابلیست. صدا دارد و ماشه را که میچکانی حس تفنگ واقعی می دهد. بابا آن سال که حاجی شد برای من و داداشم ، آورده بود. سال ۷۳_۷۴ بود. امسال تصمیم گرفتیم، اسباب بازی های کودکی را که مادر در جعبه ای نگه داشته بود، را به اداره ببرم.
همکارانم هنوز گشنه هستند و من مشغول تفنگ بازی.
سر میز ناهار که می‌نشینم متوجه میشوم، یک تیم ما که برای تحویل گرفتن بچه ها از پلیس به منطقه طرح رفته بود، خشونت عریان، درد و رنج عریان،اعتیاد رو آمده را دیده و لمس کرده و حال و روح و روانشان خنج برداشته است. یاد محو گونه ای از رمان آخرین انار دنیا می افتم، آن شخصیت داستان با قلب شیشه ای اش.
بعضی همکارانم، قلبهای اناری از جنس شیشه دارند. گاهی ترک بر میدارد و گاهی قرمز تر و پر جوش تر میشود.
دستان دخترک را در حیاط نزدیک درخت شب خسبم،. میگیرم و میچرخانم و میچرخم. دخترک چشمانش را در صورتی که خنده در آن گُل انداخته بسته و میگوید باز هم بچرخان. یاد دخترک همکارم می افتم. چقدر شبیه اوست. همکارم با دیدن این دختر، تا کجای روحش سفر کرده؟ صدای لرزان آخر شب همکارم نشان میدهد، هنوز در جاهای دور دست اتفاقات پرونده صبح جامانده است. ای کاش آنها هم چنبر داشتند.
جنس رفتار همکارانم، از جنس ایثار است. ایثار کردن و پرونده های سنگین و پر هیبیت رفتن در بین ما، رفتاری بدیهی شده است. پر توان باشند و باشیم الهی.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 176 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 14:04