پرچنان

متن مرتبط با «است» در سایت پرچنان نوشته شده است

آبی گرم ترین رنگ است

  • پرچنان:دوستی از خوانندگان پرچنان پیرامون لواشک ها این کامنت را گذاشته بود که دو سال است که لواشک درست کرده و در یخچال قرار داده اما کسی را میل بدان نیست.اگر در عکس آخرین دقیق شویم خواهیم دید که چند بسته نایلونی نیز کنار لواشک های لوله شده قرار دارد. اینها لواشک های پایلاماخ است. پایلاماخ واژه ای ترکی به معنی دَهشی که قرار است بین دیگران پخش شود، معنا می دهد.به همین موضوع می اندیشیدم که پرتاب شدم سی سال پیش، با بابا صبح زود عید قربان می‌زدیم به بیابانهای بالای آریاشهر!! که به گمانم آن زمان میدان نور نامگذاری شده بود و در آفتاب و بیابان گوسفندی تهیه کرده تا ذبح کند. بعد از ذبح و خُرد کردن لاشه شروع به بسته بندی جهت پایلاماخ به اقوام و خویشان و بستگان و همسایه ها و چاسُب لر( نمیدانم فقرا را چرا در زبان ترکی چاسب می نامند) می‌کردیم. معمولاً رفتگران آن طبقه آخرین بودند که انتهای شب بعد از دید و بازدید از پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها هنگام برگشت به خانه از آن نصیب می‌بردند. باری با خودم می اندیشیدم اگر همین فضا را می‌خواست یک گیاهخوار رسم کند و آن را جدی بگیرد، احتمالأ فصل تابستان و لواشک در این فضا قرار می‌گرفت و پایلاماخ و دَهِش میکردند حجاج گیاه خوار و رسمی نوین باب میشد. شاید روزگاری در تاریخ قواعد اخلاقی و رسوم گیاهخواری رسم مسلط شد و این پندار رنگ واقعیت به خود گرفت. تاریخ نشان داده زیر و زبر بسیار دارد. https://t.me/parrchenanفیلم آبی گرم ترین رنگ است. فیلم عاشقانه ایست که جایزه کن ۲۰۱۳ را از آن خود کرده است.این فیلم به گمانم عشق اروسی را توانسته است نشان دهد و البته دیدن آن را به هر کس پیشنهاد نمیکنم چرا که کادرهای اروتیک و عریانی دارد.اگر با موضوع داستان که عشق بین دو همجنس ا, ...ادامه مطلب

  • دلایل استعفا

  • پیرامون این جستار کامنتهای زیادی دریافت شد و از این رو نوشتار امروز را مینگارم.تلاش دارم دلایلم را برای استعفا با توجه به درجه اهمیت طبقه‌بندی کنم: اول دلیل: اقتصادیحقوق کارمندان سازمان به طرز حیرت آوری پایین است. من معمولاً ابتدای سال حقوق خودم را با دلار سنجش میکنم تا حدود شرایط اقتصادی خودم را در طول سال بدست آورم. متاسفانه حقوق دریافتی ما نسبت به پنج سال قبل بین بیست تا چهل دلار پایین تر آمده است در حالیکه هزینه زندگی در طول این پنج سال چندین برابر شده است.دوم ،سیاست های کلان اقتصادی:بر این گمانم که سازمان های حمایتی بر محور توسعه میچرخند با این بیان که در کشور توسعه اتفاق می‌افتد و لوکوموتیو حکومت، قطار توسعه را پیش میراند. در این بین بعضی از مردم به هر دلیل از این قطار جا می‌مانند. در این وضعیت سازمان های حمایتی تلاش خود را میکنند تا با شناسایی آن قشر از مردم بازمانده، دست آنها را گرفته و سوار قطار توسعه کند. اما متاسفانه به گمانم در این پنج سال قطار از حرکت باز ایستاد و از ریل خارج شد. معنایی برای بازمانده از قطار توسعه وجود خارجی دیگر ندارد.سوم: بی خاصیت شدنم در منطقه ای که بودم( شرح آن در جستار قبل و قبل‌تر آمده است)چهارم: مجبور به انتخاب بین دو گذاره ماندن در سازمان یا کاسبی. گاهی از پنج صبح تا نه شب مجبور به کار بودم و این باعث فرسودگی ام شده بود. امکان فهمیدن زندگی را برایم کمتر کرده و در نهایت مجبور به انتخاب بین این یا آن ( نام کتابی از کیرکگارد) کرد پنجم: متاسفانه عادی و به عادت تبدیل شدن بسیاری از موضوعاتی که تا سالها موضوع و مسئله بود. مثل کودک کار، عادی شدن زباله گردان، عادی شدن شنیدن صدای فندک زدن های پیاپی از میدان تجریش تا میدان راه آهن و...ششم: محیط زیست, ...ادامه مطلب

  • استعفا

  • پرچنان:این متن را بیشتر برای دل خود می‌نویسم و احتمالاً طولانی است.از سازمان استعفا دادم و هویتی به نام حرفه مددکاری اجتماعی و شاغل تحت این عنوان نیز دیگر نخواهم داشتسالها پیش، آن زمان که مربی کودکان بد سرپرست و بی سرپرست بودم پسری داشتیم به سن ترخیص رسیده اما شرایط اش را داشت و از مرکز خارج نمیشد. نامش پوریا. بین نوزده تا بیست سال رسیده و عضلاتی ورزیده پیدا کرده بود و به بچه های کوچکتر زور می‌گفت. روزی آمد که از مسیولین بالاتر به مرکز آمده و گفتند اگر بیرون نرود ما پلیس را خبر خواهیم کرد. به او حق میدادم تک و تنها، این جامعه و ترسناکی سیر کردن حتی شکم خود... به مسیولین، و خودمان هم حق میدادم. شرایط او دیگر مساعد بودن در کنار پسر بچه های یازده دوازده سال نبود.خشمگین و فحاش نشسته بود و مسیولین جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند.رفتم در اتاق و گفتم می‌خواهم با تو صحبت کنم. مرا به کتاب خوان می‌شناخت و دیده بود شبها برای بچه ها و قصه های مجید می‌خوانم.گفتم میخواهم حکایتی برایت تعریف کنم.حکایت: روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان، در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید. از دور نوری دیدند و با شتاب به سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت، به آنها داد. روز بعد، مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید هموهمواره در فکر زن بود که چگونه فقط با یک بز زندگی را می گذراند و ای کاش قادر بود به آن زن کمک کند. قضیه را به مرشد گفت. مرشد فرزانه پس از کمی تامل، پاسخ داد:” اگر می خواهی به آنان واقعا کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.” مرید , ...ادامه مطلب

  • استرس

  • استرس:من دو نوع استرس را درخودم کشف کرده ام، استرس آنی و فوری که به بهترین نحو از پس آن بر می‌آیم.و دوم استرس طولانی مدت که متاسفانه از پس آن به نحو راضی کننده ای بر نمی آیم و حتی جسمم نیز متاسفانه درگیر آن می‌شود. پس معمولا تلاش میکنم در اتفاقات استرس زا مدت دار مشارکت نداشته باشم یا به سریعترین حالت ممکن آن را تمام کنم. اجازه بدهید با مثالی آن را توضیح دهم. در سفر در حال رانندگی هستم که به آنی در عین حرکت ماشین خاموش میشود. شلنگ بنزین ماشین پاره شده است، قبل از آن گمان داشتم اینگونه شود چرا که از روز قبل آلارم داده بود و اما بدلیل بسته بودن تعمیرگاه ها نتوانسته آن را تعمیر کنم. چون در پندارم گمانه زنی کرده بودم که اگر اینگونه شود چه اقداماتی کنم، توانستم ماشین را به صورت امنی در کنار جاده برسانم و پارک کنم. ظهر بود و دمای جاده کویری زیاد.اول کار که کردم، این بود که رفتم یک جا پیدا کنم و دستشویی کنم. به این نتیجه رسیده ام پندارم با مثانه پر یا خالی خیلی فرق دارد و نتایج بسیار متفاوتی دارد. پس از آن به کمک ۱۱۸ یدک کش پیدا کرده وبا او به توافق رسیدم، سپس به جستجو در محل پارک ماشین پرداختم تا مکانی سایه دار جهت افراد داخل ماشین بیام و در چند ده متری، زیر پلی که جاده از آن عبور می‌کرد، مکان سایه دار را یافته و آنها را به آنجا انتقال دادم و خود در ماشین منتظر یدک کش ماندم. تفاوت دمای در بیابان با سایه و بی سایه بسیار است. و در نهایت یک تعمیرگاه باز و تعویض قطعه انجام شد.این مدیریت نسبتا رضایت بخش بود و تجربه و درس بزرگی داشت که تا از قطعه مطمئن نشده ام اقدام به حرکت نکنم‌ یعنی اصولی ترین کار این بود که می‌گشتم و حتی سفر را یکروز به عقب می‌انداختم تا قطعه فروش و تعمیرگاه, ...ادامه مطلب

  • بی مایه فطیر است

  • در خانه ی مرد، برای بازدید از منزل، جهت فرزندش حاضر شده بودم.از همسرش پرسیدم، چرا که او اقدامات اولیه را انجام داده و اینک نبود. پاسخم داد: به قهر رفته خانه مادرش.علت را جویا میشوم. علتها را بر میشمارد. میپرسم، مشاوره هم رفتید؟ و پاسخ می‌گوید: اقااا بله چندین جلسه. اما آن چیزها که مشاوران می‌گویند را نمی‌توانستیم در مواقع بحرانی پیاده کنیم. فایده ای ندارد.فقر از سر روی خانه می‌بارد. خانه ای که نشان می‌داد در تاریخچه خود از وضعیت مناسبی برخوردار بوده است و اینک اما نه. مرد زمانی کاسبی بود و امین م اعتبار محله اما الانه نه.یاد ضرب المثل، بی مایه فطیر است افتاده ام.معتقدم وقتی فقر، در زندگی جاری و ساری باشد، مشاوره و روانشناس و پند و اندرز و ... همه باد هواست. نتیجه‌گیری:  بی مایه فطیر است را جدی بگیریم. اگر شرایط مالی مناسبی نداریم، متناسب با آن شرایط گام برداریم. گام ها هزینه ساز، رفتارهای پرخرج نکنیم.اگر شرایط ذهنی و بهداشت روانی بسامانی نداریم اول کار، تلاش کنیم شرایط مالی را بهبود ببخشیم، یا تلاش کنیم بار مالی اضافی که ممکن است در زندگی داریم را کم کنیم. اینها شدنی است.https://t.me/parrchenan بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چرا داستان بخوانیم

  • من به داستان بسیار علاقمند و دوست دارم بخوانم و به دیگران هم پیشنهاد دهم.این کانال، داستان های کوتاه خوبی دارد که من از آنها استفاده‌ میکنم. شاید یک رمان بلند ، یک کتاب داستان سنگین مناسب حال این روزه, ...ادامه مطلب

  • تنها صداست که میماند

  • وارد خوابگاه شدیم.یک سوله مستطیلی شکل که دور تا دورش را تخت های دو طبقه در سه ضلع سوله قرار داده اند .ضلع شمالی هم  در ورودی می باشد. در دو طول سالن، چهار پنجره قرار دارد که پرده های آن کشیده شده بودا, ...ادامه مطلب

  • داستان های من و‌چنبر

  • داستان نیلوبلاگهای من و چنبرجمعه است و سوار چنبر هستم که، یادم می افته که ورود دوچرخه به مترو آزاد است. پس متناسب با این موقعیت، قرارهایم را تنظیم مجدد میکنم.برای اول بار است که با دوچرخه وارد مترو میشوم. اگر , ...ادامه مطلب

  • صداست

  • امان از  «صدای »فقرسوار بی آرتی که میشوم و در اتوبوس بسته میشود، بوی تند ادرار مشامم را سخت می آزارد. با نگاهی به مسافران و درب بسته اتوبوس میکنم و، متوجه اوضاع میشوم. بویناکی از ویلچر پیرمردی است که , ...ادامه مطلب

  • نگاه سوم کجاست؟

  • از زاویه دید دیگر: در انتهای جلسه، یکی از اقوام سببی دختر آمد. با دخترک، از لحاظ عاطفی ارتباط خوبی داشت. می‌گفت حاضر است او را پیش خود نگهدارد ( اما پلنی نداشت، هیچ) و تاکید داشت که او، بهزیستی نرود. , ...ادامه مطلب

  • رفتار درست کدام است؟

  • منزل ما بیخ کوهستان است و کوهستان، این روزها پر از سگ شده است. اصولاً ترسی از حیوانات ندارم و خاطره های جالبی از مواجه شدن با گله های چند تایی سگها دارم. زمستان که می‌شود سگها به پایین دست کوهستان می , ...ادامه مطلب

  • پس از خانه دوست کجاست

  • نگاهی به فرهنگ بلوچ از بعد تربیتی و اقتصادی: در سفر بلوچستان و سیستان اکثرا مشاهده میکردی بچه ها در بازی کردن در آزاد ترین حالت خود هستند. در خاک و خل غلت بخورند و خاکی و خلی بشوند. خاک بازی و گل بازی کنند و کسی نبود از اهل خانه و محل و بزرگترها که بر آنها خرده بگیرد؛ کثیف میشوی و غر و لند کند و بازی بچه را برایش کوفت کند.وقتی هم که به خانه می آمدند، لباسی میتکاندن و پایشان را می‌شستند و تمام.معمولا هنگام سفره انداختند برای مهمان، اجازه نشستن در کنار یک سفره و مهمان نداشتند. تا آداب سفره به کمال رعایت شود و بچه را از برای مهمان به بکن و نکن و زشته و دست نزن و حالا جون مامانی بخور و... نندازند.اولین گام کودک و گذار از کودکی به بزرگسالی، زمانی است که نوجوان، اجازه حضور در سر سفره بزرگتر ها را می یابد.این سیستم تربیتی را پسندیدم، بکن و نکن کمتری داشت و آزادی و کودکانه کودک را نمی‌کشت.و از اینکه سفره و جمع بزرگتر ها و مزه و عطر غذا، عنصری میشود برای فهم کودک از گذار به بزرگسالی، پسنیدم. این که به نوجوان حالی میکنی این مرحله با مرحله قبلی فرق دارد. و این که نوجوان دریابد مورد پذیرش قرار گرفته است و اینک کودک نیست. این را شما با دوران کودکان شهری قیاس کنید که ملتفط نمیشوند از کی بزرگ شده اند. و از همان کودکی کت و شلوار پوش شده و جلو مهمان چون باید آبرو داری کرد، دایم در حال شنیدن امر و ن, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و پنجم، زلزله)

  • هر کار کردم آنتن نداشتم و نشد به خانه زنگ بزن و با مادرم صحبت کنم، در این شبهای سفر و مسافرت، تلاش داشتم هر روز با ایشان صحبت کنم، صدایش را شده برای دقایقی بشنوم. اما آن شب آنتن نداد که نداد.صبح که پا به رکاب شدیم و در جاده رکابان شدیم، جاده جایی رسید که آنتن و نت داد. در گروه خانه دوست کجاست، نوشتم صبح بخیرروز سی و‌پنجم کامنتی نظرم را جلب کرددر حال رکابیدن آن را باز کردم و خواندم:تهران دیشب زلزله امده، ۵.۲ ریشتر. گوشی را بستم و در جیبم گذاشتم و چند دقیقه ای رکاب زدم. کم کم خبر جای خود را در وجودم باز کرد، مثل قطره جوهر مرکبی که در آب زلال ریخته شود و کم کم رنگ و وجود آب را به تسلط خود آورد. فکرم رفت به زندگی، به همان نوشته ای که پیرامون « ما» و « دیگری» نوشته بودم. زلزله بلاخره به ما هم زد.به این زندگی مسخره فکر میکنمبه پیرمردی که در خانه معلم جاسک، بیشتر اوقات مینشست و تنباکو جاسکی در قلیان کوزه ای اش می‌گذاشت و آن را میکشید. به این فکر کردم چقدر زندگی بیهوده ای دارد!! و پرسشی از خود مطرح کردم،که چی؟بعد باز تصور کردم پیرمرد در حال خوانش کتابی مهم از عالم ادبیات است و آن پرسش را دوباره مطرح کردمکه چی؟پاسخ هر دو حالت پیرمرد، یکی آن چه واقعی بود و در حال کشیدن تنباکو و دیگری که خیالی بود و در حال خواندن کتاب، یک چیز بودهیچزندگی هنین قدر مسخره است که زلزله می آید و به تو مینوازد، آن , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و ششم، نامه)

  • مسلم جان برادر خوبم سلام.وقتی که از کتاب و نوشت افزار فروشی شما در راسک، خرید کردم، شما را جوانی نیکو و ورزشکار یافتم و از آن جهت این نامه را به اسم شما مینویسم.دوست ما وحید که ما در ساحل درک با او آشنا شدیم، و به همراه همسرش بصورت کوله گردی از چزابه تا گواتر را طی کردند، شبی به من زنگ زد. گفت از درک تا گواتر، دایم حرف آن سه دوچرخه سوار بود و من هم به آنان میگفتم که از دوستان ما هستند.این روایت را از برای آن ذکر کردم که نشان دهم، نمایان کنم، اثر کاری تا چند روز پس از ما میتواند ماندگار باشد. بعضی ، ثانیه ای بعد فراموش میشود، بعضی ساعاتی بعد، و بعضی روزها و هفته و سالهای بعد. با توجه به آنکه پر انگیزه هستی و کوهنورد و در این دو با هم، هم صفت هستیم، پیشنهادی برایت داشتم: این که برنامه ای ردیف کنی و تیمی درست کنی که هر سال، در زمان و تاریخی، مسیر های مختلف استان تا چابهار را رکابان شوید. نه بصورت سرعتی و گذرا، بل آرام و تدریجی، چندین روز، طول بکشد، با خورجین باشید و بدون اسکورت از روستاهای مختلف عبور کنید، به فرزندان روستاها، کتاب، به نشانه آگاهی، مداد رنگی، از جهت پر و بال دادن به خیال‌های قشنگ و یک توپ ورزشی به مدرسه شان، از جهت تکاپو و جهت دادن جنب و جوش هدیه دهید. مهمان مردم روستاها شوید، هر چه باشد مهمان نوازی بلوچ را خوب میدانی چیست. خود را وامدار مردم پر محبت روستاها کنید. اگر , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و هفتم, برش)

  • برش هایی از سفر چند کودک بدو بدو خود را به کنار جاده رساندند و سلام دادند. امیر و زهرا را دیده بودند و تا بدوند و برسند، من آنها را نصیبم شد.ترمز زدم. ایستادند، جلوتر نیامدند. هر چه گفتم، بیایید جلو تا جایزه بدهم، نیامدند. گفتم اول کسی که بیایید مداد رنگی خواهم داد. ترسان ترسان، پسرکی آمد، به او مداد رنگی و کتاب و مداد و پاک کن دادم، چند تای بقیه هم آمدند، به آنها بغیر از آن مداد رنگی ، بقیه اش را دادم. یکیشان بسیار اصرار داشت که به او مداد رنگی بدهم و من امتناع میکردم.آخر پرسید چرا به او مداد رنگی دادی و به ما نمی‌دهی، ما هم گناهی هستیم.: چون او شجاع بود و نترسید و آمد اما شما ترسیدید و بعد از او آمدید. ترسو نباش تا آنچه لایقش هستی نصیبت شود.بی رحمی شده بودم برای خودم، رکابان شدم و دوباره من بودم و« جاده» *** به ایست بازرسی پلیس راه رسیده و سرعت کم کرده و متوقف شده بودیم، تا وضعیت جاده را از پلیس جویا شویم، چند سرباز وظیفه با لباس فرم بودند و یک سرباز وظیفه با لباس شهری که مهیا رفتن به مرخصی بود.گفت بیا مرا هم برسان.یک رکاب گرفت رفتم جلوتر به تپلک اشاره کردم، گفتم اگر میخواهی، جای او بنشین.خنده سربازها به آسمان پرتاب شد. @parrcenan, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها