ما و دیگران

ساخت وبلاگ
تا به حال تاتر پرفرم نرفته بودم. پیمان نمیدانست چگونه کاریست؟ گفتم هر چه بادا باد. پوسترش گیرم انداخته بود و من مدتهاست گیر « ما شدن» هستم و اینک در این پوستر  یک دیگرانی را نیز وارد « مایی » میکند. وارد سالن شدم،  شش قاب شیشه ای که یکی از آنها خالی بود و پنج افغانستانی پشت قابهای دیگر ایستاده و یکی از آنها که کودک بود دایما در حال پاک کردن شیشه قاب بود. صدایی از مصاحبه با افغانستانی هایی  با یک موسیقی متن در فضا چرخیدن بین این شخصیت‌ها پخش میشد. دقایقی ول چرخیدم و آمدم صندلی تماشاگران نشستم. اکنون ناظر رفتار دیگران بودم و اینبار گفتم قسمتی از متن تر شوم و از صندلی تماشاچی ها برخواستم و رفتم پشت تابلویی که خالی بود همچون مجسمه با یک لبخند به این معنی که من چقدر خوشحالم ایستادم. اولین بازدید کننده که آمد ایستاد و نگاهم کرد، ثانیه هایی بعد، حجم خرد کننده نگاه دیگری را بر خودم احساس میکردم. نگاهم را پشت نور مستقیم پروژکتور مخفی کردم. لبخندم ماسیده بود و میخواستم فرار کنم، تماشاگر هم میخ زل زده بود چشمانم. از نگاهش فرار میکردم اما مگر  میشد؟ تا به حال از نگاه دیگری این چنین در حال خرد شدن، نبودم. تسلیم شدم تاب نگاه دیگری را از پشت قاب به خودم نداشتم. جا زدم،  تماشاگر بر و بر نگاهم میکرد که  از پشت قاب بیرون آمدم. توان این‌چنین سوژه خیره شدگی شدن را نداشتم. اگر بیشتر می ماندم و او هم خیره خیره می ماندش، کارم شاید بالا می‌گرفت از پشت قاب یک کف دست میزدم به کف سینه اش و یک جمله ای که بچه ها تو بهزیستی اول دعوا بهم میگفتند را میگفتمش: « مگه شوهر ننه ات را دیده ای؟»
به وضوح عصبی و مستأصل شده بودم. بیخیال ماجرا شدم و از پشت تابلو بیرون آمدم. یعنی نگاه ما به مهاجر، چنین نگاه ویرانگریست؟ نگاه تابلو و شی گونه وار؟ و آیا نگاه این چنین می تواند قویِ قویِ ویرانگرِ بی هویت کردن ِ لخت کردن، باشد؟
یاد یکی از دعواهای بسیار سختی که بین دو تا از بچه های  نوجوان بهزیستی شد افتادم. به قصد کشت دومی را میزد و همکارم به قصد کشت ضارب را می زد تا مضروب را از زیر دست و پایش خارج کند. همکارم به نفس نفس افتاده بود که مضروب را توانستم از زیر دست و پای ضارب در بیاورم.
 آرامش شب که حکم فرما شد. صدای گریه ضارب را شنیدم، رفتم کنارش، بچه گربه ای شده بود باز، از آن پوسته شیر نر بودن خارج شده بود.
آرش چرا؟
چشم تو چشمم کرد...

تا به امروز، معناهای متفاوتی از جمله آرش را فهم میکردم، اما در لحظه سوژه خیره شدن معنای دیگری را هم فهم کردم. نگاه خیره پسرک، نگاه به دیگری، نگاه به بدبختی دیگری، نگاه اِ تو هم مثل ما بدبختی ... شاید بوده باشد.
میروم دوباره در صندلی تماشاگران می نشینم. و باز ناظر. قسمتی دیگر از قابها، دو صندلی خالیست که وسط آن قابی شیشه ای وجود دارد و بر روی صندلی اولی نوشته، افغانستانی ها بنشیند و بر روی دومی، نوشته  ایرانی ها بنشیند. صندلی افغان نشین پر بود و مرد  تماشاچی افغان میخواست تجربه کند، بالای ده دقیقه چرخید و به صندلی خالی زل زد و نتوانست بنشیند. اما آخر، بعد از ده دقیقه نشست. در گوش پیمان گفتم برو پشت او قاب خالی، تجربه جالبیست. او هم خندان رفت و ایستاد، دقیقه نگذشته بود که خنده ماسیده بر لبش، بوی فرار میداد، میخواست از قاب بودن، از شی نگاه شدن ، از دیگری بودن به در آید.
 تجربه بزرگی بود برایم، برای« ماتر» شدن، کار ساده ای در پیش نداریم. نگاه ما پر از داستان و فلسفه و تفسیر است به دیگری. یافتن تفسیرهای قاب شده و زدودن آنها اول شرط « ماتر» شدن شاید.
در مصاحبه های انجام شده، صدای کودک شادی بود که در جایی از مصاحبه میگفت، وقتی مسافران ( سریالی طنز که از شبکه سه به کارگردانی رامبد جوان پخش شد)را دیدم، فهمیدم ما هم فضایی هستیم!!
یاد دعوای پسر همسایه مان افتادم. بالادست محله ما افغانستانی دارد و معمولا کودکان افغان تابستان ها می آیند با کودک همسایه ما فوتبال بازی میکنند. یک روز دعوایشان شده بود،پسرک هفت ساله همسایه ما نگاه کرد به چشم دوستش و گفت میزنمت افغانی!!
 دوستیشان ترک عمیقی خورد و شاید روان اش.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 194 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 10:54