دی شیخ با چراغ

ساخت وبلاگ
پرچنان:
زنگ زد، 
«آقا هر چی قرص پیدا کرده ام ریختم جلو رویم، جلوم پر از قرص است...»
شروع به دیالوگ با او شدم.
  دیالوگی از این جنس، نفس گیر و دقیق باید باشد. حواسم را جمع میکنم تا از جنس دیالوگ فاصله نگیرم.
 باید او را از دست دشمنش نجات دهم. دشمنش، خودش است.
دقیقه هفت، خسته و به بن بست رسیده هستیم. خداحافظی میکند. تلاش مجددی می آغازم. مثل تیم فوتبالی هستم که نیاز به یک گل دارد تا در تورنومنت بماند. بی میل پاسخم میدهد و در نهایت در دقایقی پایانی تورنمنت دوازده دقیقه ای ما دفاع حریف اشتباه میکند و گل لازم را میزنیم:
«شما میتوانید با او صحبت کنید؟»
 «آری شماره اش را ده». همین که شماره را می نویسم یک تکنیک میزنم.  «صبح ها ساعت چند بیدار میشود؟»،«هشت و نیم»،« یعنی ساعت ده یازده صبح سرحال و قبراق میشود دیگر؟»، « آری».
زمان خوبی خریده ام
 در دقایق پایانی دوازده دقیقه دوم هستیم. تا حدودی اعتماد هم را جلب کرده ایم. 
«حمید جان، به خودت هفت روز دیگر وقت ده، مثل بازی فوتبالی که داورش، هفت دقیقه وقت اضافه گرفته است. ما هم هستیم. قبول؟»
و وقتی که قول و قرارداد گرفتم، از او تقاضا کردم همه قرص ها را همین الان در چاه توالت بریزد و قبول کرد.
این قسمت مسابقه و وقت اضافه داوری را بعدا به آن فکر کردم. قصه ای دم دستی و در عین حال بسیار  اماده به ذهن بود. این داستان را مدیون کتاب« حیوان قصه گو» هستم. کتابی که سر بزنگاه اینگونه به کمک من و انسانی که دشمن خود شدست، آمده بود.
 همه انسان و انسانیت اش به این حیوان قصه گویی اش ربط دارد.

یاد قصه ای دگر می افتم. یک سری چراغ قوه هایی کودکانه بود که فروش نمی‌رفت. برایشان قصه ساختم. وقتی مشتری می‌پرسید اینها چیست؟
توضیح میدهم:
«شما برای کودکاتان در یک اتاق نیمه تاریک چیزی مخفی میکنید و به او این چراغ قوه را میدهید و می‌گویید برو گنجی که در جزیره تاریک مخفی شده است را بیاب و او با چراغ اش به دنبال گنجش میرود و پر از هیجان میشود. وقتی می یابد اعتماد به نفسش با تشویق عزیزانش بیشتر میشود. سرچر شدن را از کودکی در او نهادینه میکنید».
همچون شاعران بزرگ:
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
چراغ قوه ای که فروش نمی‌رفت با این قصه اولین مشتری، چهار عدد از آن خرید.
هیجانش را افزون تر میکنم:
شما حتی میتوانید نقشه گنجی هم برای او بکشید و به دستش دهید.

 انسان و همه قصه هایش که اگر نبود تخیلش، هنوز بالای درختان میزیست.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 188 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 10:54