خود خودم دگر دگری

ساخت وبلاگ
در گفتگویی هستم و می‌گوید: نوشته های حسی عاطفی ات خوب بود و این روزها کمتر اینگونه می نویسی.
 در گشت سیار که بودم عاطفه ام و احساساتم به سختی درگیر موضوع می‌شد. گاهی در همان لحظه بروز نمیدادم و بر روی چنبر که می نشستم، جور اشکهایم را چنبر بر عهده می‌گرفت. اول اینکه موضوع را مشاهده میکردم، با گوشت و پوست و همه حواسم. دوم آنکه برای پیش برد کار، نیاز به وجدان کاری بسیار بالاتر از معیار عرفی بود و برای تقویت این وجدان، نیاز بود عاطفه و احساسم رو باشد. دست برتر میدان باشد. اما حالا که پشت خظ تلفن ۱۲۳ آمده ام، عقل و قوه منطقم، دست برتر را دارد. تنها راه ارتباطی من با مخاطبم، تلفن و صَداست. باید بتوانم مجاب کنم کار درستی کرده که زنگ زده و گزارش کودک آزاری اقوام یا همسایه را داده، مجاب کنم خودکشی نکن، خودت را نکش، مجاب کنم از خودت فرار کن، مجاب کنم به خودتت برگرد و در عین حال تشخیص دهم کدام تلفن از سر آزار و خصومت است. کدام نیاز دارد من شنونده اش باشم و کدام نیاز ندارد و همه اینها، مستلزم آن است که عقل و منطقم رو باشد و وجودم را مدیریت کند.
 این روزهای سهیل یک لاکپشت پیر منطقی است که آرام در لاک خود می نشیند و می اندیشد.

یکی از نوشته های مربوط به گفتگویم پیرامون فردی با افکار خودکشی را خوانده بود و می‌گفت خیلی کم حقوق میگیری بابت این کاری که میکنید.
با کم و زیاد دریافتی ام کاری ندارم، اما بعد از یک دیالوگ سخت پیرامون خودکشی، بقدری خسته میشوم که گویی با گری کلسپاروف سر مرگ و زندگیم شطرنج بازی کرده ام. گویی کوه دماوند را از جایش تا چابهار جابجا کرده ام، خستگی که اگر روزگاری شطرنج باز نبودم باورم نمیشد این خستگی از کجا آمده است. من که بر روی صندلی بودم. پس از کجا این حجم خستگی بر من چون وزنه هایی از جنس سرب آویخته شد؟
معمولاً بعد از چنین دیالوگی دوست دارم بصورت جنینی دراز بکشم. 


چند صباحی بود از خودم ناراضی بودم، کاری، عملی، برای «دیگری _ دیگران» ،بدون «چشم داشت» نکرده بودم. مربی شبانه روزی که بودم، بچه ها اجازه اینکه از این فضا فاصله بگیرم نمیدادند. برای پیش برد اهدافم در خوابگاه، قول بردن آنها را به کوه میدادم و همین اردو و قولی که داده بودم، بچه ها را نسبت به من همراه تر میکرد. از آنجا که جابه جا شدم، در گشت ۱۲۳ اورژانس اجتماعی که امدم، گروه آفتاب کاران، اجازه خارج شدن از کار بدون چشم داشت را نمیداد و پرونده هایی بودند که اگر می‌خواستی کاری کنی از جنس شرح وظایف نبود.
اما در خط ۱۲۳ فاصله گرفته بودم.
در جلسه  ان جی او شکوفا، گفت برای عیدی بچه ها در مضیقه مالی هستیم، پرسیدم چه چیز بچه های کار را خوشحال میکند.
گفت :« اردو»
 قبول کردم ایام عید یک «اردو کوه» ببرمشان.

 این هفته هم به دعوت دبیر انجمن کوهنوردی دانشگاه بهشتی،با دانشجویان آنجا همراه شدم. لذت چشاندن طعمی دیگر از زندگی، نگاهی دیگر، زاویه ای دیگر به «دیگری _دیگران » قابل وصف نیست.
زمانی « خود_ خودم» خیلی مهم بود، هر هفته باید یک قله پر هیبت میرفتم اما این روزگار اکنونم دیگر این مهم نیست. شاید این چشاندن مهم تر باشد حتی.

 در سرما و خستگی بعد از قله نشسته بود و می‌گفت چرا من آمدم کوه، آخه!! دو دقیقه ایستادیم بالای قله و الان سرازیر شدیم در این شیب خطرناک پر برف و من پر از خستگی!!؟؟؟ چرا؟؟

هر جوابی بغیر از این پاسخ، مرا راضی نکرد.
«کوهنوردی همچون زندگی
 به همان اندازه، «هیچ». به همان اندازه «عبث.»»

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
خیام

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 179 تاريخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت: 17:00