رنگی

ساخت وبلاگ

در انبارِ دکان مشغول کارم و موسیقی گوشی روشن. نمیدانم چه موسیقی پخش شد که مرا در خود به سفر برد، در بعد زمان به خاطره های کودکی رسیده بودم. بابا هر چند وقت یکبار چندین هفته مجبور به سفر میشد و ما می ماندیم و مامان. هر چند روز یکبار مامان چادر سیاه خود را سر می‌کرد و ما پشت چادر او به راه می افتادیم تا برسیم به باجه تلفن های همگانی بین شهری.

 آن زمان ها دو نوع باجه تلفن بود. بیشتر باجه تلفن های شهری و خیلی کمتر باجه تلفن های بین شهری.

 من وظیفه داشتم سکه ها را آماده نگه دارم که هر چند دقیقه مامان سکه به دهان تلفن کند . صدای برخورد سکه با شکم تلفن را که می‌شنیدم خیالم راحت میشد و مامان می‌توانست از بابا خبری بگیرد. اما بعید بود خیلی بتواند صحبت کند. چرا که بارها تلفن قطع میشد.

 آن زمانها سکه پنج تومانی زرد رنگی وجود داشت که سنگین تر از سکه های دیگر بود و میگفتند برای تلفن زدن بهتر است، و میشد مدت زمان بیشتری با خرج آنها صحبت کرد.

 مامان تنها بود و میشد تنهایی و دل نگرانی اش را نسبت به شویش احساس کرد. آن زمانها بلوچستان پر از داستان و افسانه و قصه بود و بابا آنجا می‌رفت.

 به خودم می‌آیم و میبینم دارم خرید مشتری را بسته بندی میکنم. متعجبم که چرا به این خاطره سفر کرده ام. کار تمام شده و سوار ماشین میشوم تا پس از چند روز به منزل بروم. منزل ساکت و تاریک است. تا چراغ را روشن میکنم میبینم قربان صدقه خانه دارم میروم. دلم برایش تنگ شده بود. بدو میروم گلدان ها را آب میدهم. تک و توکی برگهای شمعدانی زرد شده است. تا خرتناق آب به خوردش میدهم سپس دوش می‌گیرم و شیر گرم کرده و نوشیدم و خوابیدم.

چند روزی است که سروچمانم در سفر است. نمیدانم باور پذیر است یا نه اما وقتی که او نیست گویی رنگ از زندگی ام میرود و تصاویر سیاه و سفید هستند و وقتی او هست زندگی رنگی است.

 این نوع رنگ بندی را به تازگی کشف کرده ام و هنوز دلایل و چگونگی این نوع فهم را متوجه نشده ام.

https://t.me/parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 101 تاريخ : شنبه 8 مرداد 1401 ساعت: 19:18