رهایی

ساخت وبلاگ
همکارم یکهو سر از پنجره خانه ای که به بازدیدش رفته بودیم، بیرون آورد و مرا صدا زد که بالا بروم.
قبل از اینکه برسم خانه شان در راه پله سوم، گفت که: پاهایش را بسته اند. وارد خانه شدم. پاهای دخترک را با سیمهای تابیده شده آهنی، برادرش بسته بود. برادر دخترک برای آنکه به پارک نرود، او را بشدت مضروب کرده بود و اینگونه اسیر کرده بود. چشم و صورتش آثار کبودی و باد داشت. هر کار کردم که با ابزارهای دم دست سیم ها را باز کنم نمیشد، مادر دخترک هم ابزاری در اختیارم نمیداد. از همسایه انبر دست گرفتم. حکم داشتیم، اما بدون همراهی ماموران کلانتری به آدرس رفته بودیم، به انبر زور وارد میکردم، به این فکر میکردم که اگر الان برادر دخترک که با او اینگونه تا کرده است، سر برسد، درگیر خواهم شد، همکارم را چگونه فراری بدهم؟، با کلمه چگونه برادر را رام کنم؟ اگر درگیر شد، چگونه با او درگیر شوم. باز به انبر زور زدم. گوشه چشمی به پشت سر و راه پله داشتم که اگر برادرش سر رسید، در حالت نشسته نباشم.؛ در دلم می گفتم« خدا کند خیلی گنده و گولاخ نباشد». همه توانم را گذاشتم و زورم را به انبر وارد کردم، آخر پاره شد. حس گذشتگان تاریخ بشری را داشتم، در این دوره زمانه که کودکی کلاس هفتمی را اینگونه به بند نمیکشند؟ میکشند؟ دو قرن از پایان برده داری میگذرد و من حس کسی را داشتم که بازمانده ای از تاریخ را آزاد میکردم. چه حس شیرینی بود، آزاد کردن، آزادی، آن هم از نوع انسان. نه پرنده ای از قفس آزاد کردن، که کودکی از بند آهنی رها کردن.مادر و دختر را سوار ماشین کردیم و به نزد مقام قضایی رفتیم. در ماشین جوانب را برسی کردم. دختر از منزل بیرون میزند و به پارک می‌رود و شبها بعضا تا دیر وقت پارک است. دختری از یک خانواده بشدت فقیر، از منزلی که منزل نیست. یک نیمه پشته ایست از یک خانه ای قدیمی. او در آینده خود می‌تواند درخششی ببیند؟ پسری ، به خواستگاریش بیایید؟ جهازی که بتواند تهیه کند؟ در منزل میتواند بنشیند و به افسردگی مادرش به سه سال بیکاری پدرش بنگرد؟
نه.
از آن طرف به برادرش فکر میکنم، اینکه دخترک زود خام بشود و کار دست خودش بدهد. برود پارک و حامله وارد منزل شود. بچه ای که پدر ندارد، فرهنگ جامعه ما!! و یک کودک دیگر و هزینه ای برای خانواده ای که شبها شام ندارند.
پسرک میتواند به خواهرش بی تفاوت باشد؟
نه
مادرشان ترسیده است. البته برای پسرش. تنها نان آور خانه شان از فقر شدیدی که در منزل بود،گفت و... میگفت برای پسرش مشکلی پیش نیایید، گفتم تلاشم را میکنم قاضی، حکمی جهت کمک به آنها بدهد. دادیار از دخترک می پرسد شکایت نداری؟: نه، برادرم بزند، اشکالی ندارد، اما مرا با سیم به میله ها نبند!!
پدر دختر، به برادر اختیار تام داده، ؛بکشش، خونش حلالت.
قرار شد برادر دختر به نزد قاضی برود وگرنه حکم جلب او گرفته خواهد شد و تا امن شدن منزل، کودک نزد بهزیستی باشد.
معدل دختر، نوزده و هفتاد و پنج بود. خانواده، فقر گفتمانی داشتند. فقر مالی، به فقر فرهنگی ختم شده بود. روبنایی زشت از زیر بنایی ویران. شب در حال رکابیدن سمت خانه هستم، به استرس و اضطراب صبح از سر رسیدن برادر فکر میکنم و به کیس دیگر که عصر بهمان خورد، به سر رسیدن شوهر شیشه ای سر خانه ای که زن اش را بشدت زده بود و ابرویش را شکسته بود و ما به درخواست خودش ، او و دو فرزندش را میخواستیم به محل اسکان ببریم. سه باردر مدت بیست دقیقه، زنگ زدم ۱۱۰ تا مامورش زودتر برسد. چقدر امروز در حالت آماده باش عضلانی برای درگیری بودم. استرس و اضطرابی که تحمل کردم را ، فکر میکنم و بر پدال چرخ فشار وارد میکنم، اما همه این اضطراب بر نتیجه ای که حاصل شد و انسانهایی از فضای رعب و وحشت رهایی یافتن، می ارزید. لبخند رضایت داشتم.

@parrchenan

یکی آمد در کوچه، هنگام ماموریت، موز تعارف کرد و تا برنداشتم، کوتاه نیامد.
متعجب بودم، همکارم با خنده ای گفت: حتما که نباید فحش بخوریم، این دفعه موز میخوریم

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : رهایی, نویسنده : iparchenane بازدید : 200 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 18:52