شبهای روشن

ساخت وبلاگ
پایان ساعت اداری بود، آماده میشدم سوار چنبر شوم ، جلو حسینیه ارشاد، با همرکابی که چند وقتیست، هم مسیر شده ایم و داستانش را قبلا گفته ام قرار گذاشته ام. همکار گفت: دارید میرید کیس بعدی؟ گفتم ، دوست ندارم به دید کیس نگاه کنم و نگاه دوستی را بیشتر می پسندم، در نوع نگاه اول، زاویه دید از بالا به پایین اتفاق می افتد و ارتباط، خدشه بر میدارد. فاصله ای بین من و او شکل میگیرد و بهم کمتر مومن خواهیم بود. اما در نگاه دوستی، دو طرف رشد میکنند و هر دو طرف ، درس هایی برای زندگی کشف میکنند. نزدیک های تجریش بود که دوستم، جلوی عابر بانکی ایستاد تا عملیاتی بانکی انجام دهد. کودکی دوازده سیزده ساله داشت از سطل آشغال، بازیافتی جمع میکرد.
سلام. _ سلام. و دیالوگمان آغاز شد. خنده لایت و کمرنگ و کودکانه ای در چهر اش، هنگام گفتگو، پخش بود که سفیدی دندان هایش را در تاریکی شب و کثیفی صورتش، درخشان میکرد. اهل کجایی؟ افغان. از کجا آمدی؟ هِرات. نامت چیست؟ صاحبخان. پیشنهاد دادم که: ما میریم اون سر چهار راه آب میوه بخوریم، اگر تو هم بیایی ، مهمان ما هستی و برات دستکش میگیریم. داشتیم آب میوه میخوردیم که آمد. با هم گپ زدیم، قرار شد به دوستانش هم بگوید که شبهای زوج( زوج نمیدانست چیست) همین ساعات اینجا باشند تا هم آبمیوه بخورند و هم درباره اینکه چگونه کمک کنیم تا درس بخوانند گفتگو کنیم. از داروخانه رفتم یک جعبه دست کش خریدم و گفتم در هر دست دو لایه بپوشد، دستانش زخمی بود. و هر وقت دستکشش تمام شد، در این شبها همین جا به سراغم بیایید تا برایش تهیه کنم. قرار شد در اختیار دیگر دوستانش نیز قرار دهد. اربابش، برای هر شب بیست تا سی تومان مزد میدهد و او از سه بعد از ظهر تا دو شب مشغول است.
این روزها میانگین سنی آشغال جمع کن ها، وقتی که چشمی نگاه میکنم، خیلی پایین آمده است. به قسمت اول مقاله فکر میکنم، این که برای من هم در این هم رکابی، درس و میوه و لطفی وجود دارد. هر بار که از کنار این بچه ها میرکابیدم، بغض خفه ام میکرد، عذاب وجدان سنگینی پیدا میکرد، اما آن ایستادن همرکابم باعث شد گفتگویی بی آغازم و بذر کوچکی را بکارم، امید که در شبهای آینده جوانه بزند. اکنون فقط غصه نخورده ام، کاری کرده و بذری پاچیده ام و امید دارم، به شبهای آینده. امید به شب را مرور میکنم. همیشه چٙشم به راه آفتاب بودم و اینبار به شب.
از پسرک جدا شده و در مسیر دربند میرکابم، با خودم میگویم اینها را آیا بنویسم یا نه؟ آیا این ها از جنس ریاست و خود فروشی یا نه؟ یاد حرف استادم می افتم؛ ببیم بوی خوب دارد یا نه؟
با خودم به پرچنان فکر میکنم، این که بواسطه او، با یک حساب سر انگشتی تا سی ، چهل نفر همراه فکری و عملی و ستادی و عملیاتی پیدا کرده ام، دست تنها دیگر نیستم و اینها را مدیون پرچنان هستم، تازه اگر این بذر جوانه بزند، نیاز به کمک دارم، میدانم دوستانی، منزلشان در این منطقه هست و انگیزه مند برای این گونه رفتارها. پس نوشتن پیرامون این رفتار، شرط عقل است. بوی خوبی میدهد.
شاید از همین جرقه آتشی دمیده شود که کلی کودک مظلوم و بشدت محروم که گویی چٙشمان ما شهروندان حتی مشاهده شان نمیکنیم، به درس و زندگی بهداشتی تر سوق پیدا کنند. کار من مدیریت این آتش نیست، جرقه زدنش با من. الهی آتشی گیرا از این شب، روشن شود و دوستان آتش دانی، همراه شوند و شب تاریک این کودکان را کمی روشنایی بخشیم.
الهی الهی الهی...

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : شبهای,روشن, نویسنده : iparchenane بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 21:20