وانت

ساخت وبلاگ

پرچنان:

در خبرها آمده بود گرم ترین روز سال است و خرید زیادی را در بازار انجام داده بودم و منتظر وانت، که با یک وانت مزدای خسته توافق کردم.

بارها را سوار کردیم و راه افتادیم. راننده تاکید داشت مسیر را به او بگویم، پس از دقایقی گفت سواد ندارد و نمی‌تواند چیزی بخواند و پرسشی سخن را ادامه داد که، میدانی چرا؟ چون بی پدر و مادر بزرگ شدم.

گرمای آفتاب که به مغز سرم خورده بود رخت بر بسته بود و از سنگینی کالاها که سبک شده بودم سخنش را ادامه دادم که چرا؟ و گفت پدر و مادرش در حادثه ای کشته شدند و تا نوجوانی نزد خواهرش بزرگ شد.

میخورد بیش از پنجاه داشته باشد. کمی خود افشایی نیز من کردم، گفتم: سالهای سال در بهزیستی و مربی کودکان بی سرپرست بودم و دیده ام خیلی از بچه ها که مشکلی چون شما داشتند اما هیچ یک از اقوام سرپرستی آنها را بر عهده نگرفتند.

گفت شوهر خواهرم مرد خوبی بود، اما یک روز در بازی فوتبال پسر خواهرش که هم سن او بود به بچه محل ها گفته او بچه صغیر است و از آن زمان به بعد او تصمیم گرفته بود مستقل شود.

« از صبح تا شب مثل سگ تا همین الان کار کرده ام» سخنی بود که از دل برآورد و بر زبان راندش.

دقایقی گذشت و قرآنی که روی داشبورد ماشین گذاشته بود را در آورد و گفت به این قسمت می‌دهم چیزی که می‌گویم را به کسانم نمی‌گویی؟ مثلا شماره پلاکم را ذخیره کنی و بگردی دنبالشان.

خنده ای زدم یعنی بابا آخه این چه حرفیه؟

گفت دهه شصت بود که از کار و کاسبی، انتهای شب به خانه باز می‌گشتم.

در ضمن این نکته را بیان کنم که راوی و قصه گویی فوق العاده بود آقا کاظم ، راننده وانت.

در بین زباله های نزدیک محل زندگی صندوقی دیدم، نظرم را جلب کرد، وقتی که نزدیک آن رفتم دیدم کودکی درون آن است.

برداشتم و بردم خانه

آقا کاظم چشمانش خیس شد و با دستمال کاغذی چشمان نمدار خود را پاک کرد.

به قدری زیبا مواجه خود و همسرش را با این کودک را در آن شب بیان کرد که بسی لذت بردم.

اقدس خانم همسرش وقتی کودک را دیده گفته است چیست این؟ نکند یک زن دیگر داری و اما او داستان نوزاد را و یافتنش را شرح می‌دهد.

تصمیم میگیرند آنها که فرزندی هنوز نداشتند آن را برای خود بردارند!!

فردا صبحش به امامزاده صالح می‌رود و خرید کودک و شیرینی میکند اما هنگامی که باز میگردد، جلو در منزل پاسبان و سرباز شهربانی را میبیند و از او می‌خواهند که با نوزاد به شهربانی مراجعه کنند.

او به همراه همسر و نوزادش به آنجا مراجعه می‌کند و ریس شهربانی به او توضیح می دهد که این کودک باید در اختیار بهزیستی قرار گیرد و برای تو نیست.

آقا کاظم در حالیکه دوباره چشمش نم اشکی گرفته بود ادامه می‌دهد که بچه را محکم‌تر بغلم گرفتم و گفتم نمیدهم. ریس شهربانی خشمگین میشود و‌ شروع به فحاشی و ضرب او میکند. آقا کاظم در حالیکه با دست نشانم می‌داد می‌گفت محکتر بچه را بغلم گرفتم و هر کار کرد بچه را ندادم،

و گفت پس از ساعتی ریس شهربانی آمد و رویم را بوسید!! متعجب شدم که این کار یعنی چه؟ لباس و شلوارم را عریان کردم گفتم ببین کبود و سیاهم کردی، این بوسیدن پس چه معنی میدهد؟

گفت فردا به آدرسی که میدهم با مامور می‌روی و همین مقاومت را برای هر کسی که آنجا بود انجام می‌دهی.

آدرسی که آقا کاظم میداد درست بود و مربوط به این نوع دادرسی ها میشد.

در نهایت در حالیکه خنده گریه میزد گفت بهم دادن و یکسال بعد نیز اجازه شناسنامه را هم دادند.

آمپر ماشین بالا رفته و اشک های آقا کاظم تلاش داشتند حرارت ماشین را کاهش دهند.

رو کرد به من و با گریه گفت نامش را هدیه گذاشتم، چون هدیه خدا بود.

اینجا بود که بغض خودم نیز به چشمم رسید و سرم به سمت شیشه ای که تا نصفه پایین کشیده بودم کردم تا باد پر حرارت و گرم به چشمانم بخورد و اجازه سُریدن نیابند آن اشک ها.

آقا کاظم تا به مقصد هفت هشت روایت دیگر که بهم ربط داشتند تعریف کرد و نفهمیدم کی به مقصد رسیدم. روایت هایش به گونه ای بود که باور پذیر نبود اما باور پذیر میشد. نمیدانم چه مقدار واقعی بوده یا خیالی.

اما از این رو با من این موضوع را مطرح کرد که در داستان هشتمی نیاز به مشاوره فردی داشت که این کاره باشد و مشکلات حقوقی احتمالی را بررسی کند.

شاید داستان های دیگرش را به مرور نوشتم.

تا شب و هنگام خواب و فردا صبحش هنگام دویدن سحرگاهی پندارم درگیر روایت های آقا کاظم بود. اینکه چگونه داستان اینگونه پش رفته است.

به گمانم مهمترین دلیل برای این رفتار عجیب آقا کاظم این بوده که خود یتیم بوده و از کودکی با آن فقدان بزرگ شده و وقتی نوزاد را دیده یک همذات پنداری کامل با کودک یافته و داستان اینگونه جلو رفته است.

من کتابهای مقدس را همه را نخوانده ام ، اما به گمانم قرآن نسبت به اخلاف خود یعنی تورات و انجیل سفارش بیشتری به ایتام دارد و آن نه آیا زندگی شخص محمد بن عبدالله و یتیم بزرگ شدن او است؟ تجربه زیسته او در آیات کتابش رسوخ کرده است ؟

ماشین داغ کرد و کنار اتوبان ایستاد اما همان معجزه زندگی آقا کاظم ، رخ نشان داد، مامور شهرداری از پشت درخت بیرون آمد در حالی که فضای سبز کناره اتوبان را با شلنگ قطوری آبیاری می‌کرد، شلنگ پر آب را به رادیات ماشین گرفت و آمپر پایین آمد.

داستان آقا کاظم، نوع روایت گری خاصش هنوز پندارم را درگیر کرده است و اینکه این یک روایتی از واقعیت بود یا خواب و رویا و قصه ای؟

https://t.me/parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:48