بوستان

ساخت وبلاگ

از وقتی هوای تهران ناشریف شده است عملا امکان دویدن صبحگاهی و رکابان شدن تا دکان را ندارم و برای آنکه بدنم به بی تحرکی عادت نکند و همچنان هورمون های شادی بخش که بدان گویی معتاد شده ام در شیمی خونم جریان داشته باشد هفته ای دوبار به باشگاه بدنسازی رفته و آنجا می‌ورزم.

باشگاه داخل همان پارکی است که در آن می‌دویدیم و در جوار همین باشگاه و داخل همین پارک، کتابخانه نسبتاً خوبی نیز هست که اگر زمانی و فرصتی داشته باشم میروم داخل و پرسه در بین کتاب‌ها می‌زنم و امانت میگیرم.

از این لحاظ که این بوستان پکیج کاملیست حتی تاتر و نزدیک تر آن سینما دارد، آن را بسیار دوست میدارم و گاهی که چند روز به آن سری نمی‌زنم دلم برایش تنگ میشود. در روزهای گرم سال صبحانه را هم در همین بوستان میل میکردیم و لذت ما را افزون تر می نمود

باری دیروز باشگاه رفتم و یکی از ورزشکاران که اینک بهم نشان دار شده ایم، با لبخندی و به آرامی گفت: یک هفته نبودی.

آری یک هفته تنبلی کرده و نرفته بودم و در پارک متوجه شدم دلم هم برایش تنگ شده بود، اما حسی از رضایت به سراغم آمد. اینکه کسی بود و هست که بود و نبودم را متوجه شود حس خوبی داشت. خیلی خوب.

در زندگی تلاش داشته ام نسبت به دیگری ها اینگونه باشم. تغییر در مدل مو، آرایشگاه رفتن، لباس نو پوشیدن تا لبخند داشتن و نداشتن را به آنهایی که حداقلی از آشنایی پیدا کرده ام را بازگو کنم. بازگو کننده مشاهده ام باشم و اینک فردی نسبت به من اینگونه رفتار میکرد

پی نوشت:

چند تا از پسرهای هفده هجده ساله باشگاه در حال وزنه زدن بودند که یک حاجی از آنهایی که رسمی می‌پوشند و ریش و مویی سفید کرده و احتمالاً سمتی دارند وارد باشگاه شد. اول بار بود که میدیدمش.

با اشاره به این پسرها که ته سالن بودند به یکی شان گفت بگو به محمد بیاد اینجا کارش دارم

ممد داستان که متوجه سخن شد و به سمت حاجی حرکت کرد، دوستش به او گفت: وقتی داشتی پشت حاجی را کیسه می‌کشیدی سفارش مرا هم بکن.

خنده ای مرا از این طنازی گرفت که نگو. خیلی به جا و به موقع خرج کرده بود هرچند تمسخر آمیز می نمود.

https://t.me/parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 15:51