کتاب دوران همدلی درس های طبیعت برای جامعه ای مهربان ترفرانس دِ وال برایم کتاب بی نظیری بود . اجازه دهید کمی از ماجرای آشنا شدنم با این کتاب بگویم. کتابی را بصورت جمعی میخوانیم که در قسمتی از کتاب همدلی را مشروط تعریف کرده که دو رو از یک سکه دارد. قسمتی از آن که مهربانی است و روی دیگرش، بیرحمی!! استدلال های قانع کننده ای برایم میآورد و گیج تر میشدم. من سالها مددکار اجتماعی بودم و همدلی یکی از اصول و رکن های این شغل است و حالا از زاویه ای دیگر نیز آن را مورد ارزیابی میکنم من دو روز در هفته باشگاه ورزشی میروم و قبل از رفتن به باشگاه سری به کتابخانه عمومی محل میزنم. در لالوی کتابها پرسه میزنم و کتابها را از لانه و زندان و قفسه های خود بیرون آورده و تورق میکنم. تا که چشمم به کتاب همدلی خورد و تورق کردم دیدم خود خودش است پس از قفس و زندان آزادش میکنم و به مرخصی و مهمان آغوش خود میآورم. این کتاب هم همدلی را بررسی کرده هم با نگاه به تکامل آن را در حیوانات ارزیابی کرده است و هم پر از نتایج و آزمون و بررسی از حیوانات است و هر سه اینها همه آنچه میخواهم بود. سالها پیش کتابی به نام چرا گورخرها راه راه هستند دستم بود و میخواندم، دوستی به طنز پرسید واقعاً این پرسش را داری یا ادای خواندن در آن را میآوری؟ باری اما خود کتاب، متنی شیوا دارد، ناخنک های قشنگی به سیاست، دین، فلسفه زده و بخش پایانی درخشانی دارد. فرضیه ای که دارد این است همانگونه که انسان جسمانی در تکامل بوده و از کپی ها و نخستی ها شروع به دو پا راه رفتن کرده، عواطف و مناسبت اجتماعی او هم در سیری از تکامل بوده است و آن یک جهش ژنتیکی نبوده است. چرا که نخستین ها حیواناتی اجتماعی هستند و همدلی و حسادت و بی عدالتی و ... سر در تک, ...ادامه مطلب
در هوای سرد و برفی در سراشیب تهران با دوچرخه ام. آرام طی مسیر میکنم که خط آب لاستیک چرخم در پشت کاپشنم ننشیند و برودت وجودم بالاتر نرود.سر و صورت خود را چند لایه پوشانده ام. این جور مواقع تا حدودی ترسناک میشوم. این نوع پوشش رهزنی میکند پندار دیگری را. به گمانم یکی از مهمترین امکان های برای ارتباط با دیگری مشاهده صورت و رخ فرد مقابل و در عین حال دیدن مردمک چشم در سفیدی پیرامونی آن است و وقتی این هر دو میسر نشود، برای دیگران ترسناکی. چرا که از چهره ثبت شده در پندار آدمی دورتری.چراغ قرمز بود و پشت خط عابر ایستادم. وقتی با دوچرخه باشی و پشت چراغ ایستاده باشی فرق بسیار داری با دیگر وسایل حمل و نقل دیگر. ماشین و اتوبوس و موتور، همه نشسته هستند و منتظر سبز شدن اما تو ایستاده ای و نیمپا. گویی، لخت بودن وسط جایی که نباید لخت بود. در عین حال میتوانی به راحتی سر بگردانی و بچرخانی و دور و بر را بدون هیچ قابی ببینی.چشم گرداندم و دیدم در ایستگاه دوچرخه های بی دود که با عنایت شهردار ولایی تهران، دوچرخه هایش جمع شد، یک زن به همراه نوزادی نشسته است. چند ثانیه تحلیل کردم ، نوک انگشتان دست و پایم از سرما میسوخت. نتیجه تحلیلم این بود که رو کنم به آن زن پرسش کنم: کمکی نیاز دارد ؟ نوزاد پتو پیچ بود اما رخ زن هویدا ، با یک نگاه پرسشگرانه رخم را دید زد و چون پوشیده بود چشمانش را به امتداد پاهایم رساند و خنده ریزی بر چهره اش نقش بست دوچرخه برایش حسی از اعتماد بود تشکر کرد و گفت نیازی نیست. چشم گرداندم و دیدم سمت دیگری از خیابان کافه ایست. زن را خطاب دادم که اگر نیاز دارد از آن کافه چیز گرمی تهیه کنم. خنده اش بیشتر شد و اشاره کرد فلاسک چای دارد.برایم آن خنده مغتنم بود و اینگونه تفسیر کردم که زن با , ...ادامه مطلب
سوار تاکسی شدم راننده با خانم نسبتا مسنی در حال بحث بود. زنی دیگر سوار ماشین شد و تاکسی حرکت کرد. هزار تومان کم داشتم که نقدی حساب کنم و شماره کارت راننده را خواستم،گفت اس ام اس برایش نمی آید و همان پول هزار تومان کمک را گرفت. هر دو زن نقدا حساب خود را پرداخت کردند و زودتر از من پیاده شدند. همین که آخرین نفر پیاده شد، راننده گفت خدا نسل زنها را از روی زمین بردارد!! هنوز در حال و هوای بحث با خانم مسافر در ابتدای خط بود. دقت کردید. تنها مسافری که پول ناقص به راننده داد منِ مرد بودم اما آرزوی سیاه راننده نصیب آن زنها شد.حصر ذهنی، خط قرمز های پهناور و مختلف که در پست های پیشین به آن اشاره کردم اینگونه عمل میکند.خط قرمز های ما بسیاری مواقع رنگ و بوی ایسم های منفی مثل فاشیسم یا نژاد پرستی یا هم جنس پرستی و... به خود میگیرد. بگذارید به موضوع نگاه دقیق تری داشته باشیم. مرد راننده میتوانست طول مسیر عصبی نباشد. میتوانست به حق از من بخواهد مبلغ کرایه را تام و تمام پرداخت کنم. میتوانست با عصبانیت دوباره به سر خط برنگردد. میتوانست پندارش به سمت آرزوی مُحال کشیده نشود. مرد راننده احتمالاً در حال تقویت آن پندار و خط قرمز ضد زن خود بود و احتمالاً در درون خانواده نیز باعث رنجش دیگری های هم خانه خود که مثلا زن یا دخترش یا مادر و خواهرش باشند بشود و همه اینها یعنی از آن لحظه خود و از زندگی، آن لذت و رضایتی که میتوانست کسب کند را از دست داده است. پندارمان، ایسم ها و ایدولوژی هایی که به آن باور داریم و قصه هایی که آنها را حقیقت میپنداریم اثر مستقیمی در خط قرمزها و در نتیجه رضایت و عدم رضایت مان از زندگی دارد.این مرد احتمالأ رضایتمند میبود اگر این نوع پن, ...ادامه مطلب
وارد چنار ناز شده و با حجم انبوهی مردم بازگشته از تشیع جنازه روبرو شدیم. حجم انبوه برای کسی که به خلوتی و بی کسی بیابان عادت کرده است، معنایی دیگر دارد. بر روی صندلی که در میدانگاهی چنار ناز بود نشسته, ...ادامه مطلب
از جاده ای بسیار و زیبا و پر پیچ و خم و پر از درختان زیبا بنه و شیلی به سمت پایین، به خواجه جمالی رسیده بودیم.در مسیرمان حتی بوته های کم یاب هوم که گیاه بسیار مقدس زرتشتیان و قبل از آن مهر پرستان بو, ...ادامه مطلب
پرده اولدر جاده و سوار دوچرخه هستم یک موتور دو ترک با راکبین جوان کنارم میرسند و سرعت کم میکنند.حوصله هِلو و هاواریو ندارم.یک سلام علیکم غلیظ تحویل میدهمشان.:کاکو شما ایرانی؟ من فکر کردم خارجییی؟میگ, ...ادامه مطلب
رسیدیم به روستا و با دهیار هماهنگ کردیم شب را در مدرسه شبانه روزی باشیم. دم در مدرسه منتظر مسئول مدرسه بودیم و طبق معمول « دوستانمون، یعنی کودکان روستا» دورمان جمع بودند.از پسرک نامش را میپرسم . کلاس چندمی؟ چهارم، آقا. چه درسی دوست داری؟ فارسی. میتونی برام یک شعر بخوانی؟یک کمی؟ آره یک کمی. شروع میکند به خواندن: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان ...تقریبا هشتاد درصدش را میخواند.جایزه یک مداد رنگی دریافت میکند و فقط اوست که جایزه میگیرد. و نه هیچ کس دیگر. میپرسم درست خوبه؟بله. معلم مان میگوید تو آدم متفکری هستی.متفکر بمانی الهی.در مدرسه، با معلم هم کلام میشویم.درس بچه ها چگونه است؟ افتضاح. بغیر از چهار پنج نفر بقیه شون حتی شاید نتوانند اسم خودشان را بنویسند. او معلم راهنمایی است. شب است و میخوابم. خواب میبینم:در یک حیاط بزرگ مدرسه ای مشغول امتحان دادن هستیم. بچه هایی که خودم زمانی مربی شبانه روزی بودند هم با من در حال امتحان دادن هستند. من جلو جلو نشسته ام. با ممتحن هم کلام میشوم و یکهو متوجه میشوم، آقای گلپایگانی است. معلم عربی ما در سه سال دبیرستان. از دانشگاه رفتن میگویم و.. که وقت امتحان تمام میشود. یکی از بچه هام ورقه ها را جمع میکند و جواب سوالات را چک میکند و میبیند کتاب جوری دگر گفته و فحش میدهد. من تقریبا چیزی ننوشته ام و دارم آقای گلپایگانی را نگاه میکنم.از خواب بیدار, ...ادامه مطلب
در بنادر صیادی شرق ایران زندگی کنیهمه زندگی تو متأثر از دریاست.روز تعطیلی ات با طوفانی بودن دریا شناخته میشود. رزق و روزیت با اوست. اگر بخواهی تفریح کنی و دست بچه هایت را بگیری ببری جای خوبی، آنجا ساحل دم دمای غروب میباشد. میتوانی روی قایق ات که کنار ساحل کشیده ای و دارد خستگی روزانه اش را در میکند بنشینی و شروع به تعمیر تور ماهیگیری ات کنی.موسیقی هم میخواهی؟ خیرشوخی ات گرفته؟امواج آرام دریا که بر ساحل میزند و ریتم خاصی به خود گرفته، برایت زیباترین موسیقی است. و هنگام اذان به مسجدی که کنار ساحل قرار دارد میروی و پر از معنویت میشوی.دریا برای این قسمت از سرزمینیعنی همه چیز.یعنی « او» روز بیست و نهم @parrchenan, ...ادامه مطلب
بر روی عکس زوم میکنم. حلقه ای تشکیل شده و کسی را در وسط این حلقه تماشا میکنند.بعضی خندانند. بعضی او را میبینند و میخنند و بعضی دیگر دوربین را. بعضی نگاه ها گویی رشکی دارد و بعضی قبطه. بعضی میگویند خوش به حالش، ای کاش ما هم. و بعضی دیگر میگویند خوش نه به حالش اما ما هم و بعضی دیگر میگویند خوش نه به حالش و ما نا هم( نه خوشبحالمون)بعضی نگاهشون از مرکز دایره بیرون است، حواس پرتند، یا با دوست خود صحبت میکنند یا به دوربین نگاه میکنند. یکیشان دست به کمر است، نقشه ای شاید. و دو دختر سمت راست چه زیبا با مرکز دایره، همدل شده اند. گویی خود، اویند. و بعضی دیگر چه دست به سینه و مودب، گویی تلمذ میکنند.حال به مرکز پرگار بنگریم.مرکز پرگار، دوچرخه ایست قرمز رنگ و در زمانه ای که هزاران بازی و کامپیوتر و تبلت ,دوازدهم ...ادامه مطلب
Soheil R:در روستای تمین مستقر شدیم. ماشین گرفته و بسمت محوطه تاریخی هفتاد مولا رفتیم.محوطه را دیدیم و برگشتیم.هنگام برگشت به راننده ای که ما را میبرد گفتم: مهمان نمیخواهی؟ و این شد که شب مهمانش شدیمچهار فرزند داشت که سه تا آنها پسر بودند، راشد، رامین و مِتین( متین). در خانه کم کم یخ هایشان فرو ریخت و با هم دوست شدیم. کلی بازی نشسته انجام دادیم و آن قدر خندیدیم و خندیدند که کل خانواده به ما ملحق شدند. برای اولین بار در این سفر بود که در جمع کامل خانواده بلوچ بودیم. خودی حساب میشدیم و نه فقط مهمان. لحظاتی از یک شب را در این پانزده روز، بودن در یک خانواده گرم را در یک اتاق گرم تر تجربه کردیم.تجربه شیرینی بود. به میزبان میگویم: دل بزرگی داری و بچه های خوبی هم.از پشت گوش اندازی خودم خشمگین بودم,چهاردهم,خانواده ...ادامه مطلب
قبل از این که از میرجاوه به سمت خاش حرکت کنیم، کلی افسانه از نا امن بودن جاده به ما گفته بودند. ولی هر چه به میرجاوه نزدیک شدیم، آدم های که خود با این جاده به طور مستقیم برخورد داشتند، به ما اطمینان دادند که این حرف دروغ است. روز اول که کم کم از بیابان فاصله گرفتیم و محیط کوهستانی شد. غار لادیر و چشمه زلالش را مشاهده کردیم. باورش سخت بود بلوچستان و این حجم از باغ و مزرعه و آب. صدای روان شدن آب از چشمه،به به چه لذت صدایی است، لذیذ صدایی. باید گوشت به صدای باد بیابان عادت کرده باشد تا این لذیذ بودن را ادراک کنی. باید چشمت به رنگ زرد بیابان عادت کرده باشد تا از دیدن سبزی به شگفتی درآیی و حیرت اندر حیرت شوی.شب را در روستای انجره و در خانه ریش سفید منطقه ماندیم. تا به روستا رسیدم، مادر دهیار ما ر,پانزدهم,میرجاوه ...ادامه مطلب
ماشین گرفتیم و از سراوان رفتیم روستا کلپورگان.زنان روستایی مشغول درست کردن سفال بودند. یعنی شهر سوخته و موزه زاهدان، با آمدن به این روستا کامل میشود و بدون آن درک ناقصی از تمدن پنج هزار ساله ای خاک خواهی داشت. خانم دهواری مسئول موزه زنده روستا توضیحاتی پیرامون این سفال و این کار دادند. این که با این کار زنان روستا مشغول شده اند و خود ایشان الگویی برای دیگر زنان روستا شده اند.( در گروه اد شده اند، امید که خود توضیحاتی پیرامون زنان روستا و شیوه سفالگری شأن بدهند)در کارگاه و در میال سفال و سفال گر، قدم زدم. با توجه به این که دوچرخه وسیله ماست، دنبال کوزه ای بودم که بتوانم با خود مسافت هزار و اندی باقیمانده را همراه سازم. بدنبال لیوانی بی دسته. قدم میزدم و کوزه ها را بر دست میگرفتم و امتحان میک,شانزدهم،,کلپورگان ...ادامه مطلب
دوست و استادم هنگامی که در اتوبوس به سمت بیرجند بودیم پیشنهاد کاشتن نهال را داد و همین جوری یک باشه گفتم.اما در طول سفر چشمم و حواسم به این باشه ای که گفته بودم، بود.تا آنکه دیشب در سراوان گردیمان یک نهال فروش دیدیم، یک سرایدار هم دل در خانه معلم این شهر یافتیم. کلنک و بیل در اختیارمان قرار داد و قول مراقبت از نهال غرس شده و به همه اینها فکر میکنم وقتی که ذهنت را برای کاری آماده میکنی، مسیر خود نشانت میدهد راه را.گویی شاخک هایی داری و به آن چه که موضوع ذهنت حساس شده، پاسخ مثبت یافت میکند.فقط کافیست بگویی« باشه» و خود را به دست جریان رودخانه ای هستی بسپاری. شب شانزدهم @parrchenan در گلپورگان بودیم که دختری که در آنجا کار میکرد، از زهرا پرسیده بود، عمو خیاط را میشناسی؟و همین باعث شد در نت، سر,شانزدهم، ...ادامه مطلب
Soheil R:این چند روز داشتم، شیوه تغذیه خودمان را مرور میکردماینکه هر گاه در شهر ها ساکن میشویم غذای گوشتی، مثل همبرگر و مرغ و جوجه میخوریم و همچنین هرگاه مهمان هستیماما وقتی خودمان به پخت و پز مشغول میشویم، خوراکمان، گیاهی میشود و نهایتا به تخم مرغ ختم میشود. برنج، عدس نخود فرنگ، گوجه و از این قبیل، مواد تشکیل دهنده خوراک مان میشود.گویی هر چه مسافر تر باشی، هر چه در مسیر تر باشی، احترام و صلحی که به موجودات زنده داری افزون تر میشود. گویی شهر و شهر نشینی، به تو ارمغان کشتار موجودی دگر را میدهد. گویی وقتی، از تحرک و کنش جسمانی فارغ باشی، وقت آزاد داشته باشی ، تکنولوژی و راحتی به خدمت تو در میآیند و تو از خوردن تن موجودی دگر لذت می بری.حرف بسیار دارم و زمان کم. روز هفدهم @parrchenan, ...ادامه مطلب
هنگامی که برای خرید کتاب اقدام کردم، متوجه شدم ، آن روز شنبه است. و من روزهای زوج سر کار میروم یک تماسی با اداره گرفتم و تا با همکارانم یک صحبت و خداقوتی بگویم. همکارام بعد از چاق سلامتی گفت که یکی از پرونده ها که بر عهده داشتم، مادر و فرزندان نسبت به هم طغیان کرده اند و فصای متشجنی بینشان حاکم است. ای کاش بودید و من گفتم خوشحالم نیستم و خدا را شکر که نیستم. ما اندیشیدم، دوباره خودت را پرتاب کنی در وسط فضای متشج و پر از فحش و فصحات و قرار شود بین آدم هایی که مشکلات شدید بهداشت روان دارند و کودکان نوجوانی که بی پدر بزرگ شده اند و از حداقل استدلال های منطقی در رفتار و کردارشان بهره میبرند و دچار فقر فرهنگی هستند، بخواهی دوباره نقطه ثابت و مطمئن و قابل اتکا بینشان پیدا کنی، هم سخت است و هم تو, ...ادامه مطلب