پرچنان:دم دمای غروب است که از باشگاه در آمده ام و آسه سمت خیابان میرفتم. باشگاه ما داخل پارک است و فرصت داشتم خودم را تنظیم مجدد کنم. یک پرتقال پوست کندم و خوردم تا قند خونم روان شد. شنا سوئدی آخر کار تا آخرین گرم قند خونم را بلعیده بود و نیاز داشتم و اینگونه مزه آن پرتقال صد چندان میشدکنار خیابان ایستادم منتظر موتور، ترافیک اسفند ماه تهران جا برای حرکت وسیله چهار چرخ نمیگذارد. موتوری آمد آدرس را در یک واژه دادم و سپس اشاره به دستم کردم که دو اسکناس ده و پنج هزار تومان از آن رخ نشان میداد. اولین موتور راهش را کشید رفت اما دومی گفت بپر بالا. هنگام سوار شدن یک الهی شکر گفتم و ترک موتور فیکس شدمراننده با لحنی طعن آمیز پرسید برای بازار و کسب و کار خوب شکر گفتی ؟ گویی داغ دلی داشت از کسادی بازارش.قند پرتقال خونم را نرمال کرده بود و حوصله حرفم می آمد، دیگر لازم نبود با اشاره حرف بزنم. گفتم:برای همین نفسی که راحت دم میگیرد و بازدم میدهد ، همین لذت خوردن میوه ای و نوشیدن آبی و از همه مهمتر دستشویی راحتی که میآید خوبم کی آید و میرود راحت تر از آمدن و خواب عمیقی که شباهنگام میروم و سحرگاهان راحت از آن بر میخیزم. دیگر حرفی نزد، هنگام رفتن سنگک تازه ام را هم تهیه کردم.شاید باور نکنیم اما قائده اصلی مثلث زیستی ما در همین ها که بیان کردم جاری است و اینها هستند که شیمی خون ما را برای درک بهتری از زیستن بواسطه تعادل بخشیدن شیمی خون مان نشانه و نماد هستند و هر کدام که نارسا شد، نشان از چیزی، چیزی که در جسم یا روان دارد که به شکل نارسایی بروز مییابد برای من این الهی شکر های ناخودآگاه نشان از رضایت و راضی بودن در اوج آن لحظه ام هست. چیزیون ایستادن بر روی قله و بُرزی در دقایقی از پس ساعتها, ...ادامه مطلب
دو روز است که نام یکی از بچه هام در پندارم می آید و میرود و من اما از او هیچ نام و نشانی ندارم.سالهای دوری مربی بهزیستی بودم.یکی از بچه ها چند روز پیش زنگ زده بود و حساب کتاب های آن زمانش با من را میخواست تصفیه کند. حال و روزش خوب بود و رو به رشد. پیشنهاد دادن آن را شیرینی این رشدش حساب کند اما قبدل نکرد. او برای آنکه به خودش ثابت کند خودش را نیاز داشت حسابش را تصفیه کند. دیشب پس از مدتها تلویزیون را روشن کرده بودم. شبکه پویا بود و لالایی ها و قصه های آخر شبش.پرتاب شده ام به زمانی که شبانه روزی شیفت بودم. کم کم نور سالن اصلی را کم میکردم و کانال تلویزیون را در شبکه پویا و لالایی شبانه اش تنظیم میکردم و میگفتم من از کل تلویزیون این برنامه را از همه بیشتر دوست دارم و مسخره شندم و خندیدن بچه ها شروع میشد...بعد از یک شیفت و سر و کله زدن با بچه ها و کلی های و هوی بچه های نوجوان و پر شر و شور، آن لالایی ها یک آرامشی بر من میبخشید. ضمن آنکه به بچه ها یادآوری میکرد روز به پایان آمده و هنگام خواب شبانه است. روزگاری بود که گذشت، آن قدر دور به نظر میرسد که اکنون تردید دارم شاید همه اینها یک رویا در خوابی عمیق بوده باشد.بچه ها کوچولو صداش میکردند و این خشمگین اش میکرد... چرا این چند روز در پس پندارم ظاهر شده است؟نتیجه گیری: پیشنهاد میکنم اگر اختلال خواب شبانه دارید این روش را بی آزمایید. نور خانه را حداقلی کنید و برنامه نه و ربع تا نزدیکی ساعت ده شبکه پویا را گوش کنید یا ببینید. آنگاه است که احتمالاً اثر بخش خواهد بود چرا که تداعی گر کودکی خود خواهید شد و لالایی در جان شما خواهد نشست و خوابی عمیق و شیرین را تجربه خواهید کرد., ...ادامه مطلب
دم دمای غروب است که از باشگاه در آمده ام و آسه سمت خیابان میرفتم. باشگاه ما داخل پارک است و فرصت داشتم خودم را تنظیم مجدد کنم. یک پرتقال پوست کندم و خوردم تا قند خونم روان شد. شنا سوئدی آخر کار تا آخرین گرم قند خونم را بلعیده بود و نیاز داشتم و اینگونه مزه آن پرتقال صد چندان میشدکنار خیابان ایستادم منتظر موتور، ترافیک اسفند ماه تهران جا برای حرکت وسیله چهار چرخ نمیگذارد. موتوری آمد آدرس را در یک واژه دادم و سپس اشاره به دستم کردم که دو اسکناس ده و پنج هزار تومان از آن رخ نشان میداد. اولین موتور راهش را کشید رفت اما دومی گفت بپر بالا. هنگام سوار شدن یک الهی شکر گفتم و ترک موتور فیکس شدمراننده با لحنی طعن آمیز پرسید برای بازار و کسب و کار خوب شکر گفتی ؟ گویی داغ دلی داشت از کسادی بازارش.قند پرتقال خونم را نرمال کرده بود و حوصله حرفم می آمد، دیگر لازم نبود با اشاره حرف بزنم. گفتم:برای همین نفسی که راحت دم میگیرد و بازدم میدهد ، همین لذت خوردن میوه ای و نوشیدن آبی و از همه مهمتر دستشویی راحتی که میآید خوبم کی آید و میرود راحت تر از آمدن و خواب عمیقی که شباهنگام میروم و سحرگاهان راحت از آن بر میخیزم. دیگر حرفی نزد، هنگام رفتن سنگک تازه ام را هم تهیه کردم.شاید باور نکنیم اما قائده اصلی مثلث زیستی ما در همین ها که بیان کردم جاری است و اینها هستند که شیمی خون ما را برای درک بهتری از زیستن بواسطه تعادل بخشیدن شیمی خون مان نشانه و نماد هستند و هر کدام که نارسا شد، نشان از چیزی، چیزی که در جسم یا روان دارد که به شکل نارسایی بروز مییابد برای من این الهی شکر های ناخودآگاه نشان از رضایت و راضی بودن در اوج آن لحظه ام هست. چیزیون ایستادن بر روی قله و بُرزی در دقایقی از پس ساعتهای طولان, ...ادامه مطلب
داستان گراز وحشی احسان عبدی پور را شنیدم یاد گفتگو هایم با راننده وانت و اسنپی افتادم:یک نیسان آبی قبراقی است و معلوم بود به آن رسیده است. بارم را که زدیم افتادیم در ترافیک تهران و گفت و شنودهایم شروع شد. از خاطرات سربازی و تویوتایی که در آن دوران دستش بود گفت و حرف زد و عکسهایش را نشانم میداد و میگفت سرم را با حرف هایش درد آورد که من مشتاقانه ادامه سخنش را طلب میکردم. اما از روزی گفت که وانت سابق اش را در شهریار دزدیدند.احازهددهید از زبان خودش روایت را بیان کنم: «دیوانه شده بودم، یک چاقو در پر شالم گذاشته بودم و به مدت دو ماه به باغها و خانه های منطقه سَرَک میکشیدم، از دیوار باغ ها بالا میرفتم و داخلش را ورانداز میکردم بلکه ماشین را بیام. در آخر آگاهی گفت ماشین را بردهاند پاکستان که دیگر نا امید شدم » پس از آن بوده که هر چه پس انداز داشته را جمع کرده و این نیسان آبی را خریده است، سفارشی برایش تولید شده بود و ترمز بهتر و کولر داشت. برایم این دیوانگی و خطر کردن و خطرناک شدنش یادآور گراز داستان احسان عبدی پور شد که به دنبال انصاف و عدالت مُرد. دو اسنپ سوار شدم و راه افتاد، پس از دقایقی متوجه شدم که این دومین روز کاری اش است و اضطراب رانندگی در تهران را دارد. از همدان به تهران آمده بود از بابت روزی و نان.«تهران هوای بد و کثافت دارد، آلودگی های صوتی و غیره، ترافیک اژدهاگون، گرانی و... اما یک چیز دارد که این همه آدم را در آغوشش میزیند: آن که نان و روزی ات را میدهد، تلاش کنی مزدت را میگیری و نان به خانه میبری » اینها حرفهای چند وقت قبلم با یک راننده بود.به راننده تازه کار امیدوارمی دادم و نکاتی که از این چند وقت هر روز سوار شدن در اسنپ و تاکسی یافته بودم و تجربه زیسته در تهر, ...ادامه مطلب
پرچنان:قسمت دومبه راننده اسنپی تازه کار در تهران اما چند پیشنهاد دادم. اما اجازه دهید قبل از آن به موضوعی دیگر اما مرتبط بپردازم. به طبع سالها نوشتن و خواندن، برای من واژه پر بهاست. با واژه ها انسی دگر دارم، و لذت واژه برای من چون سرکشیدن پیاله می کهن است. در بین همه واژه ها اما یک واژه در پیشانی سپهر باور واژه شناسی ام مینشیند و آن واژه «شریف» است. و در همین سپهر دشنام ترین دشنام هایم، واژه «بیشرف». رانندگان تاکسی اینترنتی که نه دستی در تاکسیرانی و زد و بند های آن داشتند و نه تحمل بیکاری و بیگاری. نه اینکه بخواهند کدخدای خود باشند و نه اینکه گوش بفرمان مطلق و مرئوس کامل، جز شریف ترین ها هستند. آنها با غول ترافیک و شلوغی تهران میجنگند اما نانی به خانه و خانواده میبرند. چه بسیار رانندگانی که به واسطه بازار بهتر تهران، از دیار خود قصد غربت تهران میکنند و از صبح تا شام ماشین را میدوند و در تنهایی خود شب را به صبح میکنند با حداقل ترین ها. اینها شریفانند. اما متاسفانه خرده فرهنگ نژادپرستی هست و این حرکت آمدن به تهران و کار کردن با ماشین را تحقیر میکند. مدعی تنگ شدن این شهر برای این خانزادگان است و این دیده تحقیر را در گفتار و کردار خود جاری میکنند و متاسفانه گاه گذاری کارگزاران حکومتی نیز به این برداشت نزدیک شده و افاضاتی میفرمایند. باری برای من اینان از شریفان شهرمان اند. به او این پیشنهاد هایی کردم با توجه به آنکه خودم مدتی اسنپ کار کرده ام و تقریبا هر روز از آن استفاده میکنم:۱. بهترین ماشین برای شهر تهران و کار کردن در این صنف، پراید است. هزینه کم، مصرف کم و کالاهای جانبی و مصرفی آن ارزان.۲. حتما از استند گوشی استفاده شود. چرا که استند زاویه دید روبروی راننده را تغییر نمی, ...ادامه مطلب
کتاب دوران همدلی درس های طبیعت برای جامعه ای مهربان ترفرانس دِ وال برایم کتاب بی نظیری بود . اجازه دهید کمی از ماجرای آشنا شدنم با این کتاب بگویم. کتابی را بصورت جمعی میخوانیم که در قسمتی از کتاب همدلی را مشروط تعریف کرده که دو رو از یک سکه دارد. قسمتی از آن که مهربانی است و روی دیگرش، بیرحمی!! استدلال های قانع کننده ای برایم میآورد و گیج تر میشدم. من سالها مددکار اجتماعی بودم و همدلی یکی از اصول و رکن های این شغل است و حالا از زاویه ای دیگر نیز آن را مورد ارزیابی میکنم من دو روز در هفته باشگاه ورزشی میروم و قبل از رفتن به باشگاه سری به کتابخانه عمومی محل میزنم. در لالوی کتابها پرسه میزنم و کتابها را از لانه و زندان و قفسه های خود بیرون آورده و تورق میکنم. تا که چشمم به کتاب همدلی خورد و تورق کردم دیدم خود خودش است پس از قفس و زندان آزادش میکنم و به مرخصی و مهمان آغوش خود میآورم. این کتاب هم همدلی را بررسی کرده هم با نگاه به تکامل آن را در حیوانات ارزیابی کرده است و هم پر از نتایج و آزمون و بررسی از حیوانات است و هر سه اینها همه آنچه میخواهم بود. سالها پیش کتابی به نام چرا گورخرها راه راه هستند دستم بود و میخواندم، دوستی به طنز پرسید واقعاً این پرسش را داری یا ادای خواندن در آن را میآوری؟ باری اما خود کتاب، متنی شیوا دارد، ناخنک های قشنگی به سیاست، دین، فلسفه زده و بخش پایانی درخشانی دارد. فرضیه ای که دارد این است همانگونه که انسان جسمانی در تکامل بوده و از کپی ها و نخستی ها شروع به دو پا راه رفتن کرده، عواطف و مناسبت اجتماعی او هم در سیری از تکامل بوده است و آن یک جهش ژنتیکی نبوده است. چرا که نخستین ها حیواناتی اجتماعی هستند و همدلی و حسادت و بی عدالتی و ... سر در تک, ...ادامه مطلب
یکمشغول دویدن صبحگاهی در پارکی خلوت یا بهتر است بگویم خلوت شده هستیم. من و دوستم، یک خانم که مشغول پیاده روی است و مردی دیگر. ما مجبوریم از بین هشت نُه سگ ولگرد که سه چهار تای آن بسیار گنده هستند و پوزه و فکی بسیار بزرگ دارند عبور کنیم. سنگ بدست مشغول دویدنم. مرد چهارمی از کیسه ای که آورده وسط پیست، اشغال مرغ ها را درآورده و سگها را تغذیه میکند. وقتی ما در حال عبور از بین آنها بودیم ، سگها، ما را مهاجم ارزیابی کرده و نزدیک بود به ما بپرند. مرد غذا دهنده با این جمله که کاری ندارند به غذا دادن مشغل اما. دودر خبرهای این هفته بود که دوستداران محیط زیست و دل نگران تغییر اقلیم ، کاسه سوپی بر روی تابلوی نقاشی معروف مونالیزا پاچیده اند.نتیجه گیریبر این گمانم چشمه هر دو این کنشگری ها از یک آبشخور است. و آن نادیده گرفتن اکثریت و برحق دانستن نظر و گمان خود. که این دو را توضیح بیشتری خواهم داد.اکثریت و نگاه آن:ما مردمان این سرزمین تا به اینجا تاریخ کمترین مماسی با لیبرالیسم و مفاهیم درون آن داشته ایم. و تا اینجا تاریخ نتوانسته ایم و یا نخواسته ایم آن را کسب کنیم. در تبار هزاران ساله نیز کمتر دین و آیینی و اندیشه و حاکمی آمده که به این مفهوم نزدیک باشد ( مجلس مهستان دوره اشکانی، و چند سال بعد از سقوط رضا شاه شاید نزدیکترین به آن باشد). در لیبرالیسم مفهوم نگاه و نظر اکثریت مردم و نگاه پراگماتیسمی آن و فلسفه فایده گرایی ، نگاه قالب مردمان و حاکمیتی که از دل آن بیرون آمده میشود و سیستم آموزشی آن تلاشش را بر این معطوف میکند که مردمانش را خردمند به این معنی که درکی از واقعیت و اینکه چه ممکن است درست باشد، تربیت میکند. در مورد اول که در بالا بیان کردم، حیران بودم از رفتار مرد و اینکه دید رفت, ...ادامه مطلب
پرچنان:باز آمد باز آمد. فصل سفر باز آمد:دوچرخه ها را جلوی انبار توشه قطار به صف کرده بودیم، کارگر حمل، با اشاره چشم به چرخها پرسید: مخوان کجا بِرَن؟( میخواهند کجا بروند؟)پاسخ دادیم اندیشمک. اول بار بود فاعل سوم شخص غائب پیرامون دوچرخه میشنیدم. گویی که جاندار است. گویی که انسان است.گویی بچه های یک خانواده هستند و از طرف مدرسه به اردویی میروند. برایم عجیب بود که اینگونه با این فاعل مورد پرسش قرار میگیریم، ما نه آنها ( چنبر و گُلبه( دوچرخه هایمان))کار تحویل را انجام دادیم و از مسئول پشت میز نشین که جای وز شده موهای کاشته شده در سرش به شدت خودنمایی میکند میپرسم کار ما تمام شد؟پاسخ میدهد: میتوانید ازشون( از شان) خداحافظی کنید! چرا این ها، این کار کنان این چنین شاعرانه هستند ؟آیا این خصلت شغلی شأن است که جاندار گونه به اشیا بنگرند یا خصلت زبان پارسی است که تِم شاعرانه در هر یک از ما ریخته است؟ از شنبه گزارش برنامه خوزستان ما برقرار است. همچون سنت دیرین، گزارش ویژه در گروه خانه دوست کجاست نیز انجام خواهد شد. پی نوشت: صبحگاهان قبل از طلوع آفتاب و در تاریکی هنوز شبانه دیماه تهران از خواب بیدار شده ام و میبینم سروچمان بلبلی میکند از برای خود ، شنگولانه برای خود زیر لب ترنمی دارد!میپرسم بلبل خانم ما چرا چنین شده است؟شوق سفر بلبل طبعش را غزل خوان نموده بود. دیر میجنبیدم با بال بال زدنه هایش لب پنجره می پرید و بال میزد و نغمه خوانی میکرد چون چکاوک تا خود خوزستان. در پیوست آواز باز آمد الهه تقدیم حضور میگردد. به گمان این تصنیف، این صدا، یکی از زیباترین های آوازهایست که تا کنون شنیده ام. سفرنامه خوزستان قسمت اول مقدمهسفرنامه خوزستان قسمت دوم پیش از سفرپرسشی در پندارم چرخ میخورد: اگر ق, ...ادامه مطلب
پرچنان:معمولاً کفش و کوه کوهنوردی زمستانه ام از اواسط آبان جایش را در کمد کوه تثبیت میکرد، اما امسال تا اواخر دیماه به تاخیر افتاد.در واقع برف نبود که کوهستان، شوق حضور بطلبد.برای من زمستان و کوه بی برف مثل چلو بی خورشت است.باری این هفته چکاد پرسون را صعود کردیم. دشت گرچال ( دشت هویج) مثل همیشه برف نداشت ، از آن برف هایی که تنه درخت های بید کنار چشمه را بپوشاند و تنها شاخه ها از برف بیرون زند. آن قدر برف کم بود که نیاز ندیدیم از مسیر زمستانه صعود کنیم و همان مسیر تابستانی را انتخاب کردیم، مسیری که اگر مثل همیشه برف می بود، احتمال بهمن را میشد جدی گرفت. در هنگام بازگشت از قله، برف ها بشدت آب شده بودند و برفآب جاری. اتفاقی که معمولا در از اواخر بهمن و اسفند می آغازید. و در هنگام عبور از روی رودخانه جاجرود از پل آهنی ماشین رو بود که میشد به عظمت دز و کارون پی برد و به تابستان تشنه تهران با آن رود که نه جویِ لاجون جاجرود بیمناک شد.به واسطه آلودگی که امکان دویدن و دوچرخه سواری روزانه در شهر را از من گرفته است، دو سه کیلو اضافه وزن پیدا کرده ام و کوهستان آن مقدار صادق هست که این موضوع را کاملاً جلو چشمت آورد و بهت این موضوع را یادآوری کند که تو این نبودی! برای رسیدن به قله و بازگشت مثل همیشه نبودم، خسته شدم و فشار آورد.https://t.me/parrchenanامروز سالمرگ هایده است که نزدیک به سی و پنج سال پیش اتفاق افتاد. اما آنچه برای من این موضوع را برجسته میکند آن است که او هنوز بین ایرانیان، حتی جوان ترینشان محبوب است. شاید یکی از دلایل این محبوبیت پاز شدن و توقف خوانندگی زن در جغرافیای ایران نزدیک به این نیم قرن است.به گمانم، هایده شاید عرفی ترین خواننده مسلمان آن دوره باشد، آنچه که عموم م, ...ادامه مطلب
در جایی نشسته که درب مترو خراب بود و باز نمیشد. بعد از سه ایستگاه نوایی که مینواخت همه ما مسافران را گرفت، حتی دستفروشان نیز که به واگن وارد میشدند لحظاتی توقف کرده و همین که توجه جمع را سوی او میدیدند از آن عبور کرده و روزی خود را در ولگن های دگر جستجو میکردند. در کار و ساز و نوای خود خِبره میزد. در لحظاتی هم مبلغ خوبی از مسافران دریافت کرد.باری چند روز پیش یکی از بچه های سابقم که در بهزیستی مربی اش بودم پیام داد که یک bitساخته است و برای یک نوازنده کانادایی ارسال کرده و او ازش خریده و به دنبال حسابی خارجی بود که بتواند پولش را به ریال تبدیل کند. با دوستی از خوانندگان پرچنان هماهنگ شدم تا کار انجام شود اما نکته مهم خود این پسر است که دیگر اکنون جوانی برناست. سالهای سال کارگری از سن چهارده سالگی، با حداقلی از سواد ولی عشق رپ و اِمینِم بود که با اولین موبایل های زیقی آن زمانها و آکارُدهای برنامه ای داخل گوشی در حال ساخت آهنگ میشد و در دلم میگفتم دل خوشی دارد ها!اما بهم ثابت کرد آنچه ثابت کردنی بود. با خود در این اندیشه ام که به راستی چه استعدادی در این نوع موسیقی دارد؟https://t.me/parrchenan بخوانید, ...ادامه مطلب
از وقتی هوای تهران ناشریف شده است عملا امکان دویدن صبحگاهی و رکابان شدن تا دکان را ندارم و برای آنکه بدنم به بی تحرکی عادت نکند و همچنان هورمون های شادی بخش که بدان گویی معتاد شده ام در شیمی خونم جریان داشته باشد هفته ای دوبار به باشگاه بدنسازی رفته و آنجا میورزم.باشگاه داخل همان پارکی است که در آن میدویدیم و در جوار همین باشگاه و داخل همین پارک، کتابخانه نسبتاً خوبی نیز هست که اگر زمانی و فرصتی داشته باشم میروم داخل و پرسه در بین کتابها میزنم و امانت میگیرم. از این لحاظ که این بوستان پکیج کاملیست حتی تاتر و نزدیک تر آن سینما دارد، آن را بسیار دوست میدارم و گاهی که چند روز به آن سری نمیزنم دلم برایش تنگ میشود. در روزهای گرم سال صبحانه را هم در همین بوستان میل میکردیم و لذت ما را افزون تر می نمود باری دیروز باشگاه رفتم و یکی از ورزشکاران که اینک بهم نشان دار شده ایم، با لبخندی و به آرامی گفت: یک هفته نبودی.آری یک هفته تنبلی کرده و نرفته بودم و در پارک متوجه شدم دلم هم برایش تنگ شده بود، اما حسی از رضایت به سراغم آمد. اینکه کسی بود و هست که بود و نبودم را متوجه شود حس خوبی داشت. خیلی خوب. در زندگی تلاش داشته ام نسبت به دیگری ها اینگونه باشم. تغییر در مدل مو، آرایشگاه رفتن، لباس نو پوشیدن تا لبخند داشتن و نداشتن را به آنهایی که حداقلی از آشنایی پیدا کرده ام را بازگو کنم. بازگو کننده مشاهده ام باشم و اینک فردی نسبت به من اینگونه رفتار میکرد پی نوشت:چند تا از پسرهای هفده هجده ساله باشگاه در حال وزنه زدن بودند که یک حاجی از آنهایی که رسمی میپوشند و ریش و مویی سفید کرده و احتمالاً سمتی دارند وارد باشگاه شد. اول بار بود که میدیدمش.با اشاره به این پسرها که ته سالن بودند به یکی ش, ...ادامه مطلب
در صندلی دندانپزشکی نشسته ام و دکتر دندان پزشک با آن مته ها و فرزها مشغول بر روی لب و دهانم است. گاهی درد احساس میکنم و مجبور میشود چندباره بی حسی تزریق کند. خانم دکتر در حالیکه زیر نور پروژکتور که مستقیم به چشمانم میخورد گم است میگوید بهتون نمی آمد اینقدر حساس باشید!! در حالیکه دهانم چون تمساحی که شاخه درختی را جای لک لکی، به اشتباه بلعیده، باز است تنها نگاهم به آن نور است.از مطب بیرون می آییم در حالیکه چهار پنج دندان را پر کرده ام، حوصله وسیله نقلیه عمومی ندارم. کنار خیابان می ایستم و میگویم: نُتور( موتور) از بس که فک و دهانم بی حسی خورده است لب پایینی هیچ قدرت حرکتی ندارد و نمیتواند غنچه شود و واژه « مُ» را ادا کند. برای آدرس دادن بر روی خ، نُختاری ( مختاری) تاکید میکنم و به توافق میرسم با یک نُتوری. در منزل این دو موضوع را روایت میکنم و میگویم: خانم دکتر سبیل های مرا دیده و گمانش رفته است که هر که سبیل دار شد، حس و سیناپس های عصبی ندارد که درد را ملتفت نشود. او گمان کرده بود من خَرَم که درد احساس نکنم در حالیکه من پروانه, ...ادامه مطلب
رمان موزه معصومیت نوشته اورهان پاموک کتاب را چند سال پیش مرحوم حمید یکی از یگانه ترین دوستانم که فقدانش را گاهی به گونه ای حس میکنم که گویی کسی گریبانم را تنگ گرفته، امانتم داده بود و اما مُرد و نشد بهش پس بدهم و پیرامون اش ساعتها در وقت خلوتی شیفت گفتگو کنیم.رابطهی من با رمانی که گرفته باشدم اینگونه است که گویی جزئی از آن میشوم و آن را زندگی میکنم. با غمهایش غمینم و با هیجاناتش پر هیجان.رمان، آنی داشت که با آن حسی بیش تر از یک رمان معمولی گرفتم، گویی به شخصیت کمال خان داستان نزدیکی یا قرابتی داشته باشم. اواسط کتاب که می رسیم فصل فصل کتاب را میبندم و میروم در اعماق خیال خود. در همین فضا هستم که کارتی از لای صفحات کتاب به زمین میافتد. میبینم دست خط حمید است و شماره چند مرکز و همکار سابق بهزیستی را نوشته است. دیدن دست خط کسی که نیست، آن نزدیکی که دیگر نه حتی دور که گم است را نمیدانم تجربه کرده اید یا نه! تو را در مرز درون و پنداره هایت حتی رها نمیکند. باری تحلیلی مختصر بر رمان معمولاً تلاش میکنم لایه های اولیه داستان را اول دریابم ضمن آنکه نشانه گذاری و نماد و استعاره بسیار در لایه های زیرین تر رمان وجود دارد و آن را خواندنی تر میکند.موضوع رمان، سبک زندگی است. زیستن است. ما میخواهیم در کدام جهان و نگاهی زیست کنم؟ در جهان اصالت، اصیل بودن، با همه شئونی که در فرهنگ عامه از آن تعریفی نسبتاً مشترک دارند؟ وجه بارز جهان اصالت آن است که قضاوت و تفسیر دیگری- دیگران از تو، از زن تو، از کیف دستی تو، از خانه تو ، از آدرس خانه تو، از ماشینی که بر آن سواری و...، مهم است، بسیار مهم است و اثر گذار در روانت و احساس خوشبختی که در خواهی یافت این نگاه دیگران اثری کاملا مستقیم دارد. و دومْ, ...ادامه مطلب
پرچنان:خسته از کار و جا به جایی اجناس خریداری شده به خانه مامانم سری میزنم.مشغول تماشای مراسم ختم پروانه معصومی بود که از صدا و سیما پخش میشد. معمولاً تلاش دارم گفتگو های سیاسی با ایشان نداشته باشم. مامان به کلام آمد که مراسم این بازیگر بود، دقایقی بعد از عکس هایی توضیح دادم که نشان از خالی بودن تشییع جنازه او حکایت داشت و مقایسه ای بین مراسمات این چنینی دیگر هنرمندان و انبوه افرادی که در آن شرکت میکنند، کردم. پاسخ مادرم اما جالب بود از جنس عمق سنت بود. مامان پاسخ داد: ممکن است هزاران آدم برای تشیع بیایند اما اگر فاتحهای نفرستند چه فایده؟ ولی برای این بازیگر در مراسم ختمش خیلی فاتحه فرستاده شد و ثواب آن را برد. اجازه دهید به متن یک آنتراک دهم و سپس مقصود خود را در بند دوم جستار بیان کنم:اگر میان سهیقامتان کمان باشی به باشگاه قویهیکلان نَوان باشی به بزم غنچهلبانی که رشکِ حورانند به عرض و طولِ فلک صاحبِ دهان باشیهمیشه تحتِ هجوم و تجاوزِ دشمن و در نتیجه گرفتارِ زایمان باشی در امتدادِ اتوبانِ شیخ فضل الله میانِ آنهمه خودرو دوچرخهران باشی وگر پی اتوبوسی که میرود تجریش ز شوش تا سرِ پاستور دوان دوان باشی به شعرِ حافظِ قدسیکلامِ فرمشناسردیف و قافیۀ حشو و شایگان باشیبه ترکیه وسطِ کودتاچیانِ عبوس ز فرط بیخبری سمتِ اردوغان باشی میان قوم نصارا، ز سهو، بیهنگام به صوتِ انکر، گویندۀ اذان باشی به یک جزیرۀ متروک بینِ پیرهزنان یگانهمردِ نکوچهرۀ جوان باشی کنارِ ارتشیانِ رژیمِ غاصب نیز شریکِ قتلِ دو صد طفلِ بیزبان باشی به است از آن که نگیرد کسی ترا گردن به است از آن که به مترو حجاببان باشیرضا موسوی طبریطبریبا گوشه چشمی به این آنتراک جستار را ادامه میدهم. بسیاری از مردم بر این گم, ...ادامه مطلب
روز بارانی یک خانواده دوچرخه سوار زمانی بود که به تنهایی رکاب زده و دوچرخه وسیله حمل و نقلم در تهران بود. اما اینک سروچمانم نیز به این جرگه وارد شده است و مقصد های خود را بیشتر با دوچرخه اش( گُلبه) طی مسیر میکند.دوچرخه سواری نیز میتواند سلوکی باشد برای خود و دوچرخه سوار سالک، اگر که در معنای دقیق واژه و نه استعاره ای آن به کار بریم. باری صبحگاهان با چنبر( دوچرخه ام) سر کار رفته و اینک که زمان بازگشت به منزل فرا رسیده باران شدیدی این شهر بزرگ را فرا گرفته است.یادم آید او نیز با چرخش رفته و اینک حیرانیم که چه کنیم؟ خود را به ترافیک عظیم ماشین ها یا خیل بسیار مردم در اتوبوس ها و تاکسی ها و مترو بی افکنیم وچرخ ها را در همان مکان گذاشته، یا دل به باران زنیم؟ انتخاب هر دو ما دل به آب زدن است.پوشش بارانی خود را به کمک نایلون ضخیم تر کرده و زیر باران میروم و بیشتر مسیر را در پیاده رو رکابانم. مردم دو دسته اند عده ای بیشتر که از باران در حال فرار و کمتر در آن به آرامی راه میروند و لذت میخرند و نصیبشان خنده ای دُرشت بر لب است.میرسم منزل، اما گُلبه او در انباری نیست نکند که... اجازه تکثیر افکار بد نمیدهم. خود را زود به درب منزل میرسانم و اجاق را آتش دوانده و کتری روی آن گذاشته و شلغم و لبو های تو یخچال را همه در دیگ انداخته و سپس رفته لباسهای خیسم را عوض میکنم. وقتی که درب منزل را می زند گُل از گُلم میشکفد. همانگونه که انتظار داشتم بسیار بشاش و سرحال است با آنکه به خستگی کار و تلاش روزانه اش رکاب زدن زیر باران نیز جمع خورده بود.او شاد بود به این دلیل که از کوچه چراخ روشن خانه را دید زده و ام را روشن یافته است، پس هر آن کس که زودتر رسیده باشد ، او هات چاکلت و لبو و شلغم را حتماً , ...ادامه مطلب