پرچنان

متن مرتبط با «قله توچال کجاست» در سایت پرچنان نوشته شده است

قله پرسون و‌ سه پست دیگر

  • پرچنان:معمولاً کفش و کوه کوهنوردی زمستانه ام از اواسط آبان جایش را در کمد کوه تثبیت میکرد، اما امسال تا اواخر دیماه به تاخیر افتاد.در واقع برف نبود که کوهستان، شوق حضور بطلبد.برای من زمستان و کوه بی برف مثل چلو بی خورشت است.باری این هفته چکاد پرسون را صعود کردیم. دشت گرچال ( دشت هویج) مثل همیشه برف نداشت ، از آن برف هایی که تنه درخت های بید کنار چشمه را بپوشاند و تنها شاخه ها از برف بیرون زند. آن قدر برف کم بود که نیاز ندیدیم از مسیر زمستانه صعود کنیم و همان مسیر تابستانی را انتخاب کردیم، مسیری که اگر مثل همیشه برف می بود، احتمال بهمن را میشد جدی گرفت. در هنگام بازگشت از قله، برف ها بشدت آب شده بودند و برف‌آب جاری. اتفاقی که معمولا در از اواخر بهمن و اسفند می آغازید. و در هنگام عبور از روی رودخانه جاجرود از پل آهنی ماشین رو بود که میشد به عظمت دز و کارون پی برد و به تابستان تشنه تهران با آن رود که نه جویِ لاجون جاجرود بیمناک شد.به واسطه آلودگی که امکان دویدن و دوچرخه سواری روزانه در شهر را از من گرفته است، دو‌ سه کیلو اضافه وزن پیدا کرده ام و کوهستان آن مقدار صادق هست که این موضوع را کاملاً جلو چشمت آورد و بهت این موضوع را یادآوری کند که تو این نبودی! برای رسیدن به قله و بازگشت مثل همیشه نبودم، خسته شدم و فشار آورد.https://t.me/parrchenanامروز سال‌مرگ هایده است که نزدیک به سی و پنج سال پیش اتفاق افتاد. اما آنچه برای من این موضوع را برجسته میکند آن است که او هنوز بین ایرانیان، حتی جوان ترینشان محبوب است. شاید یکی از دلایل این محبوبیت پاز شدن و توقف خوانندگی زن در جغرافیای ایران نزدیک به این نیم قرن است.به گمانم، هایده شاید عرفی ترین خواننده مسلمان آن دوره باشد، آنچه که عموم م, ...ادامه مطلب

  • نگاه سوم کجاست؟

  • از زاویه دید دیگر: در انتهای جلسه، یکی از اقوام سببی دختر آمد. با دخترک، از لحاظ عاطفی ارتباط خوبی داشت. می‌گفت حاضر است او را پیش خود نگهدارد ( اما پلنی نداشت، هیچ) و تاکید داشت که او، بهزیستی نرود. , ...ادامه مطلب

  • پس از خانه دوست کجاست

  • نگاهی به فرهنگ بلوچ از بعد تربیتی و اقتصادی: در سفر بلوچستان و سیستان اکثرا مشاهده میکردی بچه ها در بازی کردن در آزاد ترین حالت خود هستند. در خاک و خل غلت بخورند و خاکی و خلی بشوند. خاک بازی و گل بازی کنند و کسی نبود از اهل خانه و محل و بزرگترها که بر آنها خرده بگیرد؛ کثیف میشوی و غر و لند کند و بازی بچه را برایش کوفت کند.وقتی هم که به خانه می آمدند، لباسی میتکاندن و پایشان را می‌شستند و تمام.معمولا هنگام سفره انداختند برای مهمان، اجازه نشستن در کنار یک سفره و مهمان نداشتند. تا آداب سفره به کمال رعایت شود و بچه را از برای مهمان به بکن و نکن و زشته و دست نزن و حالا جون مامانی بخور و... نندازند.اولین گام کودک و گذار از کودکی به بزرگسالی، زمانی است که نوجوان، اجازه حضور در سر سفره بزرگتر ها را می یابد.این سیستم تربیتی را پسندیدم، بکن و نکن کمتری داشت و آزادی و کودکانه کودک را نمی‌کشت.و از اینکه سفره و جمع بزرگتر ها و مزه و عطر غذا، عنصری میشود برای فهم کودک از گذار به بزرگسالی، پسنیدم. این که به نوجوان حالی میکنی این مرحله با مرحله قبلی فرق دارد. و این که نوجوان دریابد مورد پذیرش قرار گرفته است و اینک کودک نیست. این را شما با دوران کودکان شهری قیاس کنید که ملتفط نمیشوند از کی بزرگ شده اند. و از همان کودکی کت و شلوار پوش شده و جلو مهمان چون باید آبرو داری کرد، دایم در حال شنیدن امر و ن, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و پنجم، زلزله)

  • هر کار کردم آنتن نداشتم و نشد به خانه زنگ بزن و با مادرم صحبت کنم، در این شبهای سفر و مسافرت، تلاش داشتم هر روز با ایشان صحبت کنم، صدایش را شده برای دقایقی بشنوم. اما آن شب آنتن نداد که نداد.صبح که پا به رکاب شدیم و در جاده رکابان شدیم، جاده جایی رسید که آنتن و نت داد. در گروه خانه دوست کجاست، نوشتم صبح بخیرروز سی و‌پنجم کامنتی نظرم را جلب کرددر حال رکابیدن آن را باز کردم و خواندم:تهران دیشب زلزله امده، ۵.۲ ریشتر. گوشی را بستم و در جیبم گذاشتم و چند دقیقه ای رکاب زدم. کم کم خبر جای خود را در وجودم باز کرد، مثل قطره جوهر مرکبی که در آب زلال ریخته شود و کم کم رنگ و وجود آب را به تسلط خود آورد. فکرم رفت به زندگی، به همان نوشته ای که پیرامون « ما» و « دیگری» نوشته بودم. زلزله بلاخره به ما هم زد.به این زندگی مسخره فکر میکنمبه پیرمردی که در خانه معلم جاسک، بیشتر اوقات مینشست و تنباکو جاسکی در قلیان کوزه ای اش می‌گذاشت و آن را میکشید. به این فکر کردم چقدر زندگی بیهوده ای دارد!! و پرسشی از خود مطرح کردم،که چی؟بعد باز تصور کردم پیرمرد در حال خوانش کتابی مهم از عالم ادبیات است و آن پرسش را دوباره مطرح کردمکه چی؟پاسخ هر دو حالت پیرمرد، یکی آن چه واقعی بود و در حال کشیدن تنباکو و دیگری که خیالی بود و در حال خواندن کتاب، یک چیز بودهیچزندگی هنین قدر مسخره است که زلزله می آید و به تو مینوازد، آن , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و ششم، نامه)

  • مسلم جان برادر خوبم سلام.وقتی که از کتاب و نوشت افزار فروشی شما در راسک، خرید کردم، شما را جوانی نیکو و ورزشکار یافتم و از آن جهت این نامه را به اسم شما مینویسم.دوست ما وحید که ما در ساحل درک با او آشنا شدیم، و به همراه همسرش بصورت کوله گردی از چزابه تا گواتر را طی کردند، شبی به من زنگ زد. گفت از درک تا گواتر، دایم حرف آن سه دوچرخه سوار بود و من هم به آنان میگفتم که از دوستان ما هستند.این روایت را از برای آن ذکر کردم که نشان دهم، نمایان کنم، اثر کاری تا چند روز پس از ما میتواند ماندگار باشد. بعضی ، ثانیه ای بعد فراموش میشود، بعضی ساعاتی بعد، و بعضی روزها و هفته و سالهای بعد. با توجه به آنکه پر انگیزه هستی و کوهنورد و در این دو با هم، هم صفت هستیم، پیشنهادی برایت داشتم: این که برنامه ای ردیف کنی و تیمی درست کنی که هر سال، در زمان و تاریخی، مسیر های مختلف استان تا چابهار را رکابان شوید. نه بصورت سرعتی و گذرا، بل آرام و تدریجی، چندین روز، طول بکشد، با خورجین باشید و بدون اسکورت از روستاهای مختلف عبور کنید، به فرزندان روستاها، کتاب، به نشانه آگاهی، مداد رنگی، از جهت پر و بال دادن به خیال‌های قشنگ و یک توپ ورزشی به مدرسه شان، از جهت تکاپو و جهت دادن جنب و جوش هدیه دهید. مهمان مردم روستاها شوید، هر چه باشد مهمان نوازی بلوچ را خوب میدانی چیست. خود را وامدار مردم پر محبت روستاها کنید. اگر , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و هفتم, برش)

  • برش هایی از سفر چند کودک بدو بدو خود را به کنار جاده رساندند و سلام دادند. امیر و زهرا را دیده بودند و تا بدوند و برسند، من آنها را نصیبم شد.ترمز زدم. ایستادند، جلوتر نیامدند. هر چه گفتم، بیایید جلو تا جایزه بدهم، نیامدند. گفتم اول کسی که بیایید مداد رنگی خواهم داد. ترسان ترسان، پسرکی آمد، به او مداد رنگی و کتاب و مداد و پاک کن دادم، چند تای بقیه هم آمدند، به آنها بغیر از آن مداد رنگی ، بقیه اش را دادم. یکیشان بسیار اصرار داشت که به او مداد رنگی بدهم و من امتناع میکردم.آخر پرسید چرا به او مداد رنگی دادی و به ما نمی‌دهی، ما هم گناهی هستیم.: چون او شجاع بود و نترسید و آمد اما شما ترسیدید و بعد از او آمدید. ترسو نباش تا آنچه لایقش هستی نصیبت شود.بی رحمی شده بودم برای خودم، رکابان شدم و دوباره من بودم و« جاده» *** به ایست بازرسی پلیس راه رسیده و سرعت کم کرده و متوقف شده بودیم، تا وضعیت جاده را از پلیس جویا شویم، چند سرباز وظیفه با لباس فرم بودند و یک سرباز وظیفه با لباس شهری که مهیا رفتن به مرخصی بود.گفت بیا مرا هم برسان.یک رکاب گرفت رفتم جلوتر به تپلک اشاره کردم، گفتم اگر میخواهی، جای او بنشین.خنده سربازها به آسمان پرتاب شد. @parrcenan, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز آخر)

  • چند روز مانده بود، سفر را شروع کنیم.نمیدانم چقدر از گزارش اول روز سفر خاطرتان مانده است،این که چهل روز قرار بود جایی برویم که میگفتند، امنیت کاملی ندارد. چهل روز قرار بود در مواجهه عریان با جاده و کامیون و تریلی و سرعت باشیم. احتمال اینکه بروی و بر نگردی بود و احتمال معناداری هم بود. اینکه این آخرین سفر باشد. آخرین نفس. آخرین درنگ. وقتی به این آخرین ها فکر میکردی، میگفتی بروم یا نه ؟ و تصمیم گرفتی بروی. حال شروع میکنی از همه، حلالیت طلبیدن. درست است که تصمیم گرفتی بروی، اما آن احتمال ها همچنان سر جای خود هست. شاید این روزها آدم های بسیار اندکی، مفهوم حلالیت گرفتن را ادراک کنند. نهایت امر، میخواهند سفر حج بروند که کلی امکانات هست، پزشک هست و اعتبار هست، یک حلالیت ویترینی گرفته میشود و تمام. به نظرم کسی این مفهوم را درک میکند که در عرصه هستی نیستی، بودن یا نبودن، مرگ و زندگی گام برمیدارد، کسی که مثلا به جبهه ای جنگی برود و یا کسی چون ما که در سفری چهل روزه به دورترین نقاط مرزی با دوچرخه و در جاده های ناشناخته رکابان خواهد شد، فهم خواهد کرد مفهوم حلالیت را.از همکارانم، بستگانم، برادرم، حلالیت طلبیدم اما راستش، نتوانستم از مادرم حلالیت بطلبم. نمیخواستم دلش را بلرزانم. بگذار حلالم نکند، اما کمتر دلش بلرزد. به نقطه صفر مرزی، در گواتر رسیده بودیم و مفهوم خانه، در ذهنم موج میزد، خود را با , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شب اخر)

  • Soheil R:بلوچستان و سیستان سرزمین بسیار بزرگی است. بعضی شهر هایش با مرکز استان ۸۰۰ کیلومتر فاصله دارند. چیزی اندازه تهران نیشابور. و با توجه به دروازه ورود کالا به کشورهای آسیا مرکزیاستعداد قابل توجهی از برای رشد داردهنوز صنعت لبنیات، دامداری و غیره در این استان رشد متناسب با پتانسیل منطقه را پیدا نکردهو از استان های همجوار تامین میشود. هیچ کارخانه لبنیانی در آنجا ندیدمحال آنکه هم جمعیت منطقه بالاست و همجوار با پاکستان و جمعیت زیاد این کشور است. هر سرمایه گذاری که در این صنعت وارد شود با توجه به حضور منطقه آزاد و رودخانه های فصلی و کمی مدیریت خودشامکان سود آوری بالایی دارد تقریبا هر شب که یا در رستوران یا در خانه عزیزی مهمان بودیم، به آدرس دستمال کاغذی ها توجه میکردیم. بغیر از یک مورد که کارخانه در زاهدان بود، بقیه از مازندران و تبریز و کاشان و لار و... بودند.یقین دارم هر کس در این صنعت با توجه به انکه دستمال کاغذی و محصولات جانبی آن، اینک، جز لازمه زندگی شده اند و در هر خانه و مکانی یافت میشودورود کنداز سود تضمین شده ای برخوردار خواهد بودو مشکلات ناشی از بروکراتیک منابع داخلی و یا مواد خام آن حتی اگر وجود داشته باشد، منطقه آزاد چابهار میتواند آن را از طریق وارادات جبران کند. به نظرم اگر سرمایه دارید یا کسی را سراغ دارید که خواهان سرمایه گذاری است به او پیشنهاد دهید از شمال تا جنوب, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( مثبت چهل ،نیاز)

  • نیازابتدای سفر بودیم و هنوز در استان خراسان جنوبی، در بقالی سر راهی مشغول خرید بودم که شامار درست کنیم.مردم روستا به ما در مسجد راه داده بودند و ما را تکریم کرده بودند‌. همین مغازه دار که از او خرید میکردم، زنگ زده بود، با برادرش هماهنگ کرده بود که او بیایید مغازه را اداره کند و خودش با ما آمده بود که مسجد را به ما نشان دهد و با بزرگان ده هماهنگ کند. در آخر هم کلی مقاومت کردیم که مزاحم مردم روستا نشویم و در خانه خدا بمانیم‌آخرین خرید ها را هم کردم و داشتم حساب میکردم که یک ماشین شاسی بلند جلو مغازه ترمز زد. راننده داخل مغازه آمد، سیگار میخواست. مغازه دار که سیگار را دستش داد، راننده پرسید اصله؟ اینجاها همه سیگارها تقلبی است.!منتظر جواب فروشنده نشد. سیگار را برداشت و رفت سوار ماشین خود شد و رفت.فروشنده به خریدار روستایی که در مغازه بود گفت: حالا فلان شهری بود ها( یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان) ادا و شکل تهرانی ها را در می‌آورد. در این چهل روز به این صحنه فکر میکردم، چی شد که همان فروشنده با ما آن گونه تکریمانه برخورد داشت و با آن دیگری اینگونه خفیف کننده؟ شاید به آن خاطر که ما مسافر بودیم و او گردشگر.( این دو مفهوم یکی نیست و تفاوت بسیار دارند) ما دوچرخه‌سوار بودیم، و هنگامه غروب نیازمند سرپناه، از برای محافظت خود از برای سرما، از برای روشنایی، از برای سرویس بهداشتی، از برای, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شب بیست و ششم، کار)

  • دیروزنزدیک رمین بودیم و بابت فرار از گرما رفتیم بقالی و بستنی یخی خوردیمپسر نوجوانی آمد با او گرم گرفتم.با یک لحن مضلومانه پرسید:تهران کار پیدا میشه؟آقا من زبانم را تیز کردم و یک حمله تمام عیار را شروع کردم.گفتم کنار عمان باشی دریا این گونه بهت برکت بده و ماهی بهت ارزانی کنه و تو بگی من بیکارم میخوام تهران بروم؟ _ صیادی در این فصل به کمک قایق های کوچک و بصورت قلابی انجام میشود.صبح ساعت سه ملوانان به دریا میزنند و تا ده یازده صبح هر چه دریا بهشان داد بر میگردند. ماهی شیر کیلو ده هزار تومان و میش ماهی بابت کیسه ای که دارد و از جهت نخ بخیه استفاده میشود را با قیمت بالاتری می‌فروشند. یک صیاد ممکن است بین سی تا دویست هزار تومان در روز صید کند._ گفت قایق ندارم, گفتم بین این همه قایق ران رفیق نداری با او همراه شوی؟ اگر نه میخواهی همین الان سفارشت را به بزرگ بریس بکنم که تو را با یک قایق ران همراه کند.گفت ماهی گاهی هست و گاهی نیست.و من دو روز بریس مهمان صیادان بزرگ منطقه بودم. گفتم دو سال است که این دریا پر برکت ترین روزهای خود را دارد. اگر توکل به خدا نداری، که هیچ. اما توکل به خدا در همین جاها ست که خود را نشان میدهد.کم کم دیدم ورق برگشت.آره من هم میروم اما امروز نرفتم.و تیر اخر را زدم. پس همان، تنبلی کردی. حوصله سه صبح بیدار بودن و به دریا زدن را نداشتی.دگر هیچ نگفت. واقعا کسی کناره دری, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و ششم، وقت بگذاریم)

  • صبح تنها رفتم کنار ساحل، دریا حتی اخمالو ترین آدم روی زمین را خندان میکند. دلم فراخ و فراخ تر میشد.بی خود نیست مردمان جنوب روحیه ای دگر دارند.سه پر هیبت ترین مظاهر عالم را پیش روی دارنددریا ،افتاب، آسمان شب دیدم ملای بلوچی بر صخره ای نشستهرفتم با او گرم گرفتم. گفت اهل خاش هستند و برای تفریح آمده اند. گفتم با دوچرخه آمده ایم و از آنجا هم رد شدیم.با هم صمیمی شدیم.بلوچ دل بزرگی دارد، و دل نازک چون گنجشک است. بچه ها و نوه هایش هم امدند و با آنها هم دوست شدم. میخواستم خداحافظی کنم و بروم دریا کوچک، پسر کوچک حاجی گفت ما هم میاییم. حاجی هم گفت با هم برویم.سوار ماشین حاجی شدیم و رفتیم دریا کوچک. آنجا دریا ارام بود. لباس ها و کیف و موبایلم را به حاجی سپردم با بچه ها تنی به آب زدیم و ارتباط حسی و لامسه ای نیز با دریا مکران برقرار کردم. کلی با بچه ها شنا و آب بازی کردیم و خندیدیم و خندیدیم و سپس رفتیم سوار ماشین شدیم و گفتم میخوام دکه بازار برومو حاجی مرا جلو دکه بازار پیاده کرد. دلم به من میگوید اینجا با همه بلوچ ها آشنا هستم. رکابیدن چندین روزه در بلوچستان، مرا با آنها گویی خویشاوند کردهشاید آشنایی دیرین اینجا داشته ام. روز بیست و ششم @parrchenan امروز که کنار ساحل راه می افتم گفتم چند تا صدف خوشگل و زیبا هم جمع کنماما همین که حواسم رفت که سالم و زیبا پیدا کنم، محدود شدماکثرا شکسته و ناقص و, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و هفتم، پسرک سیاه)

  • در بریس بودیم و حال و احوال و افکاری دگر بدست آورده بودم. روستایی صیادی، با انواع و اقسام قایق های ریز و درشت، اسکله ای جمع و جور و خودمانی، ساحل دریایی بسیار بسیار زیبا و مردمانی پر مهر و مهربان. از بالای کوه مشرف بر دریا میشد دم غروب رفت، قایق ها و دریای اینک طلایی شده را و غروب آفتاب را و هم لحظه غرق شدن آفتاب در دریا را دید.از کار صیاد پرسیده بودم. اینکه صیاد سحرگاهان، به دریا میزند، و قلاب به دریا میریزد و آنچه روزی آن روزش هست را از دریا دریافت میکند. نیازی نیست سکوت باشد، با خود ضبط میبرد و از موسیقی بر روی آب لذت میبرد.به این کلمات که در متن استفاده کردم دقت کنید:سحرگاه، دریا، آفتاب، غروبو این صیادان ، کلمه را در خیال حسش نمیکنند، در واقعیت هر روز شان تجربه میکنند.رویایی ترین زندگی که انسانی میتواند داشته باشد. شروع به رکابیدن میکنم، در خیال، خود را پسرکی سیاه پوست میبینم. سیاه سیاه سیاه. از آنها که برق دندان سفیدشان، چشم را خیره میکند. صیادی که هر روز به دریا میزند و هدیه خود را از دریا میگیرد. لنگی به خود بسته ام و دیگر هیچ. رنگ سیاه ام اجازه میدهد در حضور آفتاب، بی‌پروا تر باشم. با او یک دله تر هستم. لازم نیست نگران سوختن پوست و ملتهب شدن اش باشم و هی حرف این پزشکانی که به تلوریون میآیند و حضور بی محابا، بَرِ خورشید را استقبال از سرطان میدانند.سیاه باشم و قبل از تولد خور, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و هشتم، چابهار)

  • چابهار و مجموعه اقماری منطقه آزاد، یکی از قطب های اقتصادی استان هستند. شهر ساعت به ساعت و روز به روز در حال رشد است. اما رشدی ناهمگون.شاید این را از روی مجسمه صیادی که در شهر نصب شده است بتوان دید.صیادی که با تنی عضلان، در حال فرو کردن نیزه بر کوسه ای تیز دندان و پهن پیکر است!!واقعا صیادها اینگونه همچون اسطوره های یونانی، زئوس وار صیادی می‌کنند؟من احتمال آن را نزدیک به صفر میدانم. صیاد بلوچ توکلی میکند و تور خود در آب پهن میکند. تا روزی اش چه باشد.در این مقام بلوچ ارام و صبور و صلح طلب است اما این مجسمه که خشونت از آن میبارد و هیچ تناسبی با بافت تاریخی ، معرفتی و واقعی ندارد، داستان را جوری دگر روایت میکند. گویی مجسمه ساز هیچ احاطه ای به تاریخ منطقه نداشته و تنها می‌خواسته آن چه در دانشگاه آموخته را اینجا پیاده کند. چابهار دقیقا اینگونه است. ناهمگون و پر از مهاجر. از کل استان و حتی پاکستان و افغانستان و کل ایران.البته شهر حق دارد پر از غیر بومی چابهاری باشد. شهر نمیتواند منتظر بماند صبوری کند تا لوله کش و جوشکار و تاسیساتی در اینجا تازه شروع به اموزش کند. شهر تشنه استاد ماهری است که بیایید تا لوله کشی، انجام گیرد، بومی یا غیر بومی آن مهم نیست. متعجبم که منطقه چابهار در استان هست و باز نرخ بیکاری استان بالاست. به نظر، مسئولین بومی استانی کم کاری کرده اند. متناسب با نیارمندی این منطق, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شبانه ترین بیست و نهم سفر)

  • رسیدیم به روستا و با دهیار هماهنگ کردیم شب را در مدرسه شبانه روزی باشیم. دم در مدرسه منتظر مسئول مدرسه بودیم و طبق معمول « دوستانمون، یعنی کودکان روستا» دورمان جمع بودند.از پسرک نامش را میپرسم . کلاس چندمی؟ چهارم، آقا. چه درسی دوست داری؟ فارسی. میتونی برام یک شعر بخوانی؟یک کمی؟ آره یک کمی. شروع میکند به خواندن: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان ...تقریبا هشتاد درصدش را میخواند.جایزه یک مداد رنگی دریافت میکند و فقط اوست که جایزه میگیرد. و نه هیچ کس دیگر. میپرسم درست خوبه؟بله. معلم مان می‌گوید تو آدم متفکری هستی.متفکر بمانی الهی.در مدرسه، با معلم هم کلام میشویم.درس بچه ها چگونه است؟ افتضاح. بغیر از چهار پنج نفر بقیه شون حتی شاید نتوانند اسم خودشان را بنویسند. او معلم راهنمایی است. شب است و می‌خوابم. خواب میبینم:در یک حیاط بزرگ مدرسه ای مشغول امتحان دادن هستیم. بچه هایی که خودم زمانی مربی شبانه روزی بودند هم با من در حال امتحان دادن هستند. من جلو جلو نشسته ام. با ممتحن هم کلام میشوم و یکهو متوجه میشوم، آقای گلپایگانی است. معلم عربی ما در سه سال دبیرستان. از دانشگاه رفتن میگویم و.. که وقت امتحان تمام میشود. یکی از بچه هام ورقه ها را جمع میکند و جواب سوالات را چک میکند و میبیند کتاب جوری دگر گفته و فحش میدهد. من تقریبا چیزی ننوشته ام و دارم آقای گلپایگانی را نگاه میکنم.از خواب بیدار, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و نهم، او)

  • در بنادر صیادی شرق ایران زندگی کنیهمه زندگی تو متأثر از دریاست.روز تعطیلی ات با طوفانی بودن دریا شناخته میشود. رزق و روزیت با اوست. اگر بخواهی تفریح کنی و دست بچه هایت را بگیری ببری جای خوبی، آنجا ساحل دم دمای غروب می‌باشد. میتوانی روی قایق ات که کنار ساحل کشیده ای و دارد خستگی روزانه اش را در میکند بنشینی و شروع به تعمیر تور ماهیگیری ات کنی.موسیقی هم میخواهی؟ خیرشوخی ات گرفته؟امواج آرام دریا که بر ساحل میزند و ریتم خاصی به خود گرفته، برایت زیباترین موسیقی است. و هنگام اذان به مسجدی که کنار ساحل قرار دارد میروی و پر از معنویت میشوی.دریا برای این قسمت از سرزمینیعنی همه چیز.یعنی « او» روز بیست و نهم @parrchenan, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها